1. مهمان گرامی، جهت ارسال پست، دانلود و سایر امکانات ویژه کاربران عضو، ثبت نام کنید.
    بستن اطلاعیه

کتاب دیوانه ( جبران خلیل جبران)

شروع موضوع توسط Farzane ‏31/5/21 در انجمن معرفی شخصیتها، زندگینامه و کتاب

  1. مدیر ارشد عضو کادر مدیریت ✪مدیر ارشد✪ ~✿~

    تاریخ عضویت:
    ‏15/6/15
    ارسال ها:
    5,933
    تشکر شده:
    35,976
    امتیاز دستاورد:
    200
    چگونه دیوانه شدم

    از من می پرسید که چگونه دیوانه شدم.چنین روی داد :
    یکروز ،بسیار پیش از آنکه خدایان بسیار به دنیا بیایند از خواب عمیقی بیدار شدم و دیدم که همه نقابهایم را دزدیده اند. همان هفت نقابی که خودم ساخته بودم و در هفت زندگی ام بر چهره می گذاشتم .

    پس بی نقاب در کوچه های پر از مردم دویدم و فریاد زدم « دزد ، دزد، دزدان نابکار » مردان و زنان بر من خندیدند و پاره ای از آن ها از ترس من به خانه های شان پناه بردند.هنگامی که به بازار رسیدم جوانی که برسر بامی ایستاده بود فریاد براورد : « این مرد دیوانه است» من سر برداشتم که او را ببینم ،خورشید نخستین بار چهره برهنه ام را بوسید.

    نخستین بار خورشید چهره برهنه مرا بوسید و من از عشق خورشید مشتعل شدم و دیگر به نقاب هایم نیازی نداشتم و گویی در حال خلسه فریاد زدم « رحمت! رحمت بر دزدانی که نقاب های مرا بردند

    چنین بود که من دیوانه شدم

    و از برکت دیوانگی هم به آزادی و هم به امنیت رسیده ام. آزادی تنهایی و امنیت از فهمیده شدن

    زیرا کسانی که مارا می فهمند چیزی را در وجود ما به اسارت می گیرند

    ولی مبادا که از این امنیت زیاد غره شوم. حتی یک دزد هم در زندان از دزد دیگر در امان است
     
    mj12، M @ H @ K و Anoosh از این ارسال تشکر کرده اند.
  2. مدیر ارشد عضو کادر مدیریت ✪مدیر ارشد✪ ~✿~

    تاریخ عضویت:
    ‏15/6/15
    ارسال ها:
    5,933
    تشکر شده:
    35,976
    امتیاز دستاورد:
    200
    روباه
    روباهی بامدادان به سایه خود نگاهی انداخت و گفت:
    «امروز یک شتر می خورم»، و سراسر صبح را در پی شتر می گشت، اما در نیمروز باز سایه خودش را دید ـ و گفت: «یک موش کافیست.»...
     
    m naizar، mj12، Anoosh و یک نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  3. مدیر ارشد عضو کادر مدیریت ✪مدیر ارشد✪ ~✿~

    تاریخ عضویت:
    ‏15/6/15
    ارسال ها:
    5,933
    تشکر شده:
    35,976
    امتیاز دستاورد:
    200
    چشم
    چشم یک روز گفت "من در آن سوی این دره ها
    کوهی را میبینم که از مِه پوشیده است این زیبا نیست؟"

    گوش لحظه ای خوب گوش داد سپس گفت
    "پس کوه کجاست؟ من کوهی نمی شنوم"

    آنگاه دست درآمد و گفت "من بیهوده می کوشم
    آن کوه را لمس کنم من کوهی نمی یابم."

    بینی گفت "کوهی در کار نیست من او را نمی بویم."

    آنگاه چشم به سوی دیگر چرخید و همه درباره
    وهم شگفت چشم گرم گفت وگو شدند و
    گفتند"این چشم یک جای کارش خراب است."
     
    M @ H @ K، m naizar و mj12 از این ارسال تشکر کرده اند.
  4. مدیر ارشد عضو کادر مدیریت ✪مدیر ارشد✪ ~✿~

    تاریخ عضویت:
    ‏15/6/15
    ارسال ها:
    5,933
    تشکر شده:
    35,976
    امتیاز دستاورد:
    200
    مترسک
    یک بار به مترسکی گفتم «لابد از ایستادن در این دشت خلوت خسته شده‌ای؟»

    گفت: «لذتِ ترساندن عمیق و پایدار است، من از آن خسته نمی‌شوم.»

    دَمی اندیشیدم و گفتم «درست است؛ چون‌که من هم مزه این لذت را چشیده‌ام.»

    گفت «فقط کسانی که تن‌شان از کاه پر شده باشد این لذت را می‌شناسند.»

    آنگاه من از پیش او رفتم، و ندانستم که منظورش ستایش من بود یا خوار کردن من.

    یک سال گذشت و در این مدت مترسک فیلسوف شد.

    هنگامی که باز از کنار او می‌گذشتم دیدم دو کلاغ دارند زیر کلاهش لانه می‌سازند.
     
    M @ H @ K، m naizar و mj12 از این ارسال تشکر کرده اند.