چه عاشقانه میبارد... گویی آسمان از عشق میگوید. آه، بعد از سالها دوری، چه عاشقانه در آغوش میگیرد زمان هدیه آسمان را... چه زیباست رقص ِ قطرههای باران در دل آسمان. شانه هایش را... چه زیبا شانههایش را به باران میسپارد.
یک ساعت که آفتاب بتابد خاطــره آن همه شبهای بــــارانی از یاد میرود این است حکایت آدم هــا فراموشـــــی
زندگی نیست بجز نم نم باران بهار زندگی نیست بجز دیدن یار زندگی نیست بجز عشق، بجز حرف محبت به کسی، ورنه هر خار و خسی، زندگی کرده بسی، زندگی تجربهی تلخ فراوان دارد، دو سه تا کوچه و پس کوچه و اندازهی یک عمر بیابان دارد. “ما چه کردیم و چه خواهیم کرد در این فرصت کم؟”
ترس یعنی باران بیاید من و تو زیر یک چتر باشیم من با تو حرف بزنم تو نگاهم کنی بعد باران که بایستد تو را از آغوشم شسته باشد ترس یعنی تو فقط خیال باشی ...
باران که می بارد تازه خاطرات چکه می کند من ازتو برایش میگویم واو از آسمان آنوقت هر دو عاشقانه می باریم
اینجا همینجا نزدیک همین تنفس بىخواب تو را طوری نزدیک به لم*سِ هوا حس میکنم که گنجشک تشنه، عطرِ باران را...
تا ميتوانيد غافلگيرش كنيد درست در لحظه اى كه فكرش را هم نميكند! مثلِ بارانِ وسطِ چله ى تابستان ذوق كردنش را با دقت ببينيد لبخندش را... باور كنيد تمامِ اينها يك دنيا ارزش دارد
امروزم بوی آرامش می دهد… سپردن همه چیز به دستان گرم خدا… بارانی که نم نم گونه هایت را ببوسد… قدم زدن کنار کسانی که دوستشان داری… دیدن دنیایی که خورشیدش هر صبح به تو سلام بدهد ستاره هایش که به تو چشمک بزنند و بگویند ؛ خودت را برای فردای بهتر آماده کن… و مهم تر از همه،خدایی که هر روز حالت را از تو می پرسد… من امروز زیباتر از هر روز نفس می کشم… زیباتر از همیشه می بینم… من امروز بهتر از همیشه زندگی می کنم من احساسم را، امروزم و خدایم را بیش از همه دوست دارم …
کاش آدم میتونست یه جاهایی از زندگی رو قیچی کنه... برداره...بِبُره...محو کنه...! همون بخشهایی از زندگی که زورت نمیرسه فراموش کنی... نمیتونی تلخیش رو نادیده بگیری یا دردِ تجربهاش رو تحمل کنی! جاهایی از زندگی که حتی بعد از سالها ناامنی غریبی رو به جون آرامشت میندازه! کاش آدم میتونست روح خودش رو بغل کنه، دستشو بگیره و بگه: «لطفا رنجهای منو، به یاد قلب و مغزم نیار! بزار فقط یه کم، فقط یه کم نفس بکشم و زندگی کنم.»