باران که میبارد ... من هم آواز میشوم با صدای گنجشکها ... آنان ترانه عشق میخوانند و من ترانه تنهایی ... در باران تنها تر میشوم و گنجشک ها عاشق تر ... کاش من هم گنجشک کوچکی بودم اما عاشق تر ...
بغض های مرطوب مرا باور کن این باران نیست که میبارد صدای خسته قلب من است که از چشمان آسمان بیرون میریزد
هم چنان منتظرم تا قطره های باران تو را از آن بالا در آغوش رها کنند ... یا غرق میشوم یا رفیق شبهای بارانی میمانم
پلک شب میرود در آستانه نور نماز باران میخوانم بر این هوای گرفته تا که شاید کویر دل سیراب شود از عطش نگاهت
فکر کن وقت تماشای تو باران بزند چک چک چتر تو در گوش خیابان بزند نفسم حبس شود عشق تو جرمم باشد ابر بین من و تو میله ی زندان بزند هیجان دارم و در سینه دلم می کوبد در ویران شده بگذار فراوان بزند برگ سبزی است بیا تحفه ی درویش کن این ناز چشمی که سراز ریشه ی انسان بزند موی من بحر طویلی است که دستت در آن موج خواهد شد اگر دست به طغیان بزند عشق مفهوم عجیبی است که در ذهن همه می تواند قدمی ساده و آسان بزند عشق یعنی غم یک قطره ی باران وقتی دل به دریا زده یک مرتبه توفان بزند عشق یعنی نفس سوخته آنجایی که سینه ی داغ نی آتش به نیستان بزند عشق یعنی غم برگی که دلش می خواهد به تن شاخه ای از فصل زمستان بزند عشق یعنی که زنی از هیجان شعر شود و هوایش به سر مرد غزلخوان بزند فکر کن چشم کسی حامله ی بغض تو بود فکر کن وقت تماشای تو باران بزند
از پشت شیشه رد شدن چند خط کج باران... صدای گریه ی یک خانه در کرج... باران... صدای گریه ی مردی که داشتی! که جا گذاشتیش... مرا جا گذاشتی... سید مهدی موسوی