چه سنگین گذشت عصر بارانی ام گویی نوازش نمی کرد باران صورتم را گریه ام ، فریادم ، تنها سکوتی بود تا حرفهایم در بستری از بغض بخوابند …
بگذار باران بيايد و تو بيايي و بماني تا تمام خاطره را زير باران تا يك نگاه عميق تا يك تبسم عاشقانه تا لبخند تا بوسه تا يك آغوش گرم و تا يك نفسي دوباره پيش ببريم
گفتی نمی خواهی که دریا را بلد باشی اما تو باید خانه ی ما را بلد باشی یک روز شاید در تب توفان بپیچندت آن روز باید ! راه صحرا را بلد باشی بندر همیشه لهجه اش گرم و صمیمی نیست باید سکوت سرد سرما را بلد باشی یعنی که بعد از آنهمه دلدادگی باید نامهربانی های دنیا را بلد باشی شاید خودت را خواستی یک روز برگردی باید مسیر کودکی ها را بلد باشی یعنی بدانی " ...مرد درباران" کجا می رفت یا لااقل تا " آب - بابا " را بلد باشی
باران ميباريد ! هنوز شهر شلوغ بود . . ، ميديدم كساني را كه باران برايشان مهم نبود ! با ماشين ، پياده ، دونفره ، خانوادگي و ... كساني كه هر بدوبيراهي كه ميتوانستند به باران گفتند! و منِ مريضي كه هميشه عادت دارد از زاويه اي به ريزترين چيزهانگاه كند كه كسي نميبيند! ميداني؟! دلم براي باران سوخت! حس كردم با باريدنِ زيادش ميخواهد عشقش راثابت كند! اما انقدر باريد و عشق ورزيد تا اينكه تكراري شد! آنقدر تكراري كه براي مردم بود و نبودش مهم نبود آنقدر تكراري كه حتي بعضي ها از باران بدشان ميآيد! يادم آمد ذاتِ آدم ها را . . . اينكه وقتي عاشقش ميشوي زياد طرفش ميروي ، از جان و دل برايش خرج ميكني عشق ميورزي ..... برايش تكراري ميشوي و زير دلش ميزني! آنوقت ديگر تورا نميخواهد ! طاقچه بالاگذاشتنش شروع ميشود باران بند آمد!ديگر نميباريد! دقيقا مثل كسي كه مدام عشق ميورزد اما وقتي از معشوقه اش محبت نميبيند ، توجه نميبيند خودش ميكشد كنار! خودش ميرود! خودش ترك ميكند تا ترك نشود! دلم براي باران سوخت . . . .!
تو از قبیله باران هستی طراوت از دست های توجریان میگیرد هر گل فتاده به خاک با نگاه سبز تو جان میگیرد در هوای تو عشق معنا می یابد پروانه عاشق میشود گل مریم دوباره دل میبازد عطر سیب و صنوبر ونرگس در فضای کوچه پیچیده بهار آمده از راه پرستو ز کوچ برگشته همه رود ها از محبت تو لبریزند همه باغ ها از ترنم تو سرشارند قاصدک دید که من دلتنگم گفت : از تو برایم خبر آورده
یک روز سر فرصت برایم خاهی گریست ابر گونه باران سا با عطری که تنها یک بار بوییدی من چهل پرنده غمگین آنروز چهار هکتار زمین بایر که سنگ روی سنگ بند نیست از حالا برایم بغض کن من این شعر را در آینده نوشتم تو امروز میخانی حالت اصلا خوب نبود
اینجا در نقطه آخر تنهایی من ، زنی هست تکیده که هر نفسش ، به بوی دلمردگی آغشته است ! زنی که در ابری ترین دقایق می بارد و لحظه های ناب را ، شرمنده باران میکن مبادا !!! سکوتش تب دار شود که فریادش نیز به جنون گره خواهد خورد ...