1. مهمان گرامی، جهت ارسال پست، دانلود و سایر امکانات ویژه کاربران عضو، ثبت نام کنید.
    بستن اطلاعیه

حكايت غول بيچاره و شيشه ي عمرش !

شروع موضوع توسط mahdi ‏25/2/21 در انجمن داستان

  1. داره خودمونی میشه!

    تاریخ عضویت:
    ‏16/3/11
    ارسال ها:
    59
    تشکر شده:
    127
    امتیاز دستاورد:
    33
    حرفه:
    استاد
    يكي بود يكي نبود. غير از خدا هيچ كس نبود.

    يك پيرمرد مفلسي بود در ولايت غربت كه روزها مي رفت در بيابان از براي گوسفندچراني. يك روز همين طور كه داشت براي خودش چوپاني مي كرد، يك دفعه چشمش افتاد به يك شيشه خالي كه روي زمين افتاده بود. حالا نگو كه آن شيشه، شيشه عمر يك غول بي شاخ و دمي بود.

    پيرمرد بينوا كه از اين قضيه خبر نداشت، شيشه را برداشت و تنگ غروب آن را با خودش برد به خانه. زن پيرمرد هم كه از همه جا بي خبر بود، آن شيشه را شست و تويش آبغوره ريخت و گذاشتش توي گنجه.

    فرداي آن روز كه پيرمرد رفت به صحرا، ديد كه زير يك درختي، يك غول زبان بسته اي نشسته و دارد گريه مي كند. پيرمرد دلش به حال غول بيچاره سوخت و رفت جلو، قدري قوزك پاي غول را نوازش كرد. (مشخص مي شود كه قد پيرمرد در نهايت به قوزك پاي غول مي رسيده. توضيح واضحات از نگارنده.) غول گفت: «چه كار داري عمو؟» پيرمرد گفت: «هيچي، فقط مي خواستم بپرسم كه براي چي نشسته اي داري آبغوره مي گيري؟» غول گفت: «چرا كه نگيرم؟ يك نفر آمده شيشه عمر مرا برداشته برده خانه، تويش آبغوره ريخته . ديگر اين عمر آبكي به چه درد من مي خورد؟» غول اين را گفت و هق هق كنان پا شد رفت پي كار و زندگي اش.

    اما بشنو از زن پيرمرد كه از همه جا بي خبر، رفت سر وقت گنجه و براي رفع خستگي يك كمي از آن آبغوله خورد.‌ ( آبغوله: آبغوره اي است كه در شيشه عمر غول ريخته باشند. توضيح از نگارنده.)

    عصر كه پيرمرد آمد به خانه، ديد زنش دست به كمر زده و وسط درگاه ايستاده است. زن با عصبانيت گفت: «فلان فلان شده، كجا بودي صبح تا حالا ؟ زود بيا دستم را ماچ كن تا نيامده ام بزنم لت و پارت كنم.» پيرمرد كه شصتش خبردار شده بود كه زنش از آن آبغوله خورده، با ترس و لرز رفت جلو. وقتي خوب زنش را نگاه كرد با تعجب گفت : اِاِاِ… زن خجالت بكش. اين سرخاب و سفيداب چيست كه به صورتت ماليده اي؟ قباحت دارد. از من و تو گذشته.» پيرزن غرشي كرد و گفت: «چشم و دلم روشن! زانو بزن ببينم.» پيرمرد بيچاره از ترس زانو زد. زن گفت: «حالا بگو ببينم بهتر از من چه كسي؟ خوشگلتر از من چه كسي؟» پيرمرد با ترس و لرز گفت: «هيچ كسي. در ره عشق تو ديوونه تر از من چه كسي؟»

    پيرزن گفت: «حالا خوب شد پاشو برو توي سرداب. آنجا كلي برايت خوراكي گذاشته ام. بخور تا چاق شوي.» پيرمرد بيچاره رفت توي سرداب و پيرزن در را پشت سرش بست.

    پيرمرد كه مي دانست اين تغيير حال پيرزن به خاطر آبغوله است، مستقيم رفت سر وقت گنجه و دو سه جرعه از آبغوله سر كشيد. همين كه آبغوله از گلويش پايين رفت، زورش زياد شد. در سرداب را از جا كند و از خانه زد بيرون.

    اما بشنو از دربار حاكم كه يك هفته بعد از اين ماجرا، مردم جمع شدند در دارالحكومه و گفتند: «اي جناب حاكم، امر بفرماييد يك نفر بيايد جلو اين پيرمرد چوپان و زنش را بگيرد.» حاكم گفت: «مگر اين دو نفر چه كار كرده اند؟» غلغله از جمعيت بلند شد. يكي گفت: «پيرمرد آمده سر جاليز من، هشت من خيار و خربزه چيده، بعد هم مرا مجبور كرده او را تا خانه اش كول كنم. پول خيار و خربزه را هم نداده.» ديگري گفت: «پيرزن رفته به خانه من، سر زنم را از ته تراشيده، روي كله اش به زور عكس يك قورباغه را خالكوبي كرده. آخر زن كچل به چه درد من مي خورد؟» يكي ديگر گفت: «اين دو نفر نصف شبي آمده اند سر وقت مرغ هاي من. تخم هايشان را برداشته اند. زرده هاي تخم مرغها را خورده اند، سفيده ها را هم ريخته اند توي كفش من و خانواده ام.» ديگري گفت: «جناب حاكم، من در اين ولايت يك حمام عمومي دارم. پيرمرد دو سه روز پيش، پنجاه شصت تا موش آورده ول كرده توي حمام زنانه، ديگر از آن روز هيچ زني به حمام نمي آيد.»

    خلاصه هر كدام چيزي گفتند . حاكم دستور داد بروند پيرزن و پيرمرد را كت بسته و تحت الحفظ بياورند. وقتي چشم حاكم به وضع و حال زار و نزار چوپان و زنش افتاد خنده اش گرفت و گفت: «يعني اين دو تا آدم مافنگي اين همه آتش در اين ولايت سوزانده اند؟» مردم گفتند: «بله قربان.»

    حاكم از پيرمرد و پيرزن علت اين ياغي گري ها را پرسيد و آن دو نفر هم از سر ناچاري از سير تا پياز قضيه ي آبغوله را تعريف كردند. حاكم دستور داد آن شيشه را توقيف كردند و از آن به بعد، شهر امن و امان شد.