آدمها کتاب نیستن که واسشون نشونه بذاری، بعد بری و وقتی برگشتی هنوز سر همون صفحه باشن. آدمها میرن و هیچ تعهدی درقبال بلاتکلیفی شما ندارن.
چیزی نمانده که باد نبرده باشد. ببین... تمام زندگیم نمایشی ست خالی از بهار. پاییزم، زرد است خاطره های خیسم. صبر کن، نه، پاییز هم زیاد است برای این چند کلمه من ردپایم، ردپایی نقش بسته برشن های ساحل خزر همانکه عمرش به اندازه ی سلام تو به من، کوتاه است. همان ردپایی که انقدر زنده نماند تا عمیق شود شاید غرق شدن در موجها، آخرین فرصت ِ جاودانگیِ احساسم باشد. یکهزارو یک، یکهزارو دو، یکهزارو سه... موج نزدیک است...