کو مطرب عشق چست دانا کز عشق زند نه از تقاضا مردم به امید و این ندیدم در گور شدم بدین تمنا ای یار عزیز اگر تو دیدی طوبی لک یا حبیب طوبی ور پنهانست او خضروار تنها به کنارههای دریا ای باد سلام ما بدو بر کاندر دل ما از اوست غوغا دانم که سلامهای سوزان آرد به حبیب عاشقان را لطفا از عطار
تا جان به عشقت بنده شد، زین بندگی تابنده شد تا دل ز نامت زنده شد، پر شد دو عالم نام دل + بیتی از مولانا
روزها فکر من این است و همه شب سخنم که چرا غافل از احوال دل خویشتنم؟ از کجا آمده ام؟ آمدنم بهر چه بود؟ به کجا می روم آخر ننمایی وطنم مانده ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا یا چه بوده است مراد وی از این ساختنم جان که از عالم علویست یقین میدانم رخت خود باز برآنم که همانجا فکنم مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک چند روزی قفسی ساخته ام از بدنم ای خوش آن روز که پرواز کنم تا بر دوست به هوای سر کویش پر و بالی بزنم کیست در گوش که او میشنود آوازم یاکدامیست سخن میکند اندر دهنم کیست در دیده که از دیده برون می نگرد یا چه جانست نگویی که منش پیرهنم تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمایی یکدم آرام نگیرم نفسی دم نزنم می وصلم بچشان تا در زندان ابد از سر عربده مستانه بهم درشکنم من به خود نامدم این جا که به خود باز روم آن که آورد مرا باز برد در وطنم تو مپندار که من شعر بخود می گویم تا که هشیارم و بیدار یکی دم نزنم شمس تبریز اگر روی بمن ننمایی والله این قالب مردار بهم درشکنم بعدی غزلی از ملکالشعرای بهار
هنگام فرودین که رساند ز ما درود؟ بر مرغزار دیلم و طرف سپیدرود کز سبزه و بنفشه و گلهای رنگ رنگ گویی بهشت آمده از آسمان فرود دریا بنفش و مرز بنفش و هوا بنفش جنگل کبود و کوه کبود و افق کبود جای دگر بنفشه یکی دسته بدروند وین جایگه بنفشه به خرمن توان درود ****** بعدی: سیمین بهبهانی
نعمه روسپی بده آن قوطي سرخاب مرا تازنم رنگ به بي رنگييِ خويش بده آن روغن تا تازه کنم چهر پژمرده زدلتنگيي خويش. بده آن عطر که مشکين سازم گيسوان را و بريزم بردوش بده آن جامهي تنگم که کسان تنگ گيرند مرا در آغوش. بده آن تور که عرياني را درخَمَش جلوه دو چندان بخشم: هوس انگيزي و آشوبگري به سر و سينه و پستان بخشم. بده آن جام که سرمست شوم، به سيه بختيي خود خنده زنم: روي اين چهرهي ناشادِ غمين چهرهيي شاد و فريبنده زنم واي از آن همنفس ديشب من- چه روانکاه و توانفرسا بود! ليک پرسيد چو از من، گفتم: کس نديدم که چنين زيبا بود! وان دگر همسرچندين شب پيش- او همان بود که بيمارم کرد: آنچه پرداخت، اگر صد مي شد، درد، زان بيشتر آزارم کرد. پُر کس بي کسم و زين ياران غمگساري و هواخواهي نيست، لاف دلجويي بسيار زنند ليک جز لحظهي کوتاهي نيست. نه مرا همسر و هم باليني که کشد دست وفا بر سر من نه مرا کودکي و دلبندي که برد زنگ غم از خاطر من * * * آه، اين کيست که در مي کوبد؟ همسر امشب من مي آيد! واي، اي غم، زدلم دست بکش کاين زمان شاديي او مي بايد! لب من-اي لب نيرنگ فروش- برغمم پردهاي از راز بکش! تا مرا چند درم بيش دهند، خنده کن، بوسه بزن، ناز بکش بعدی فروغ
به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد به جویبار که در من جاری بود به ابرها که فکرهای طویلم بودند به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من از فصل های خشک گذر می کردند به دسته های کلاغان که عطر مزرعه های شبانه را برای من به هدیه می آوردند لطفا از فاضل نظری
اي بی وفای سنگدل قدرناشناس! از من همین که دست کشیدی تو را سپاس با من که آسمان تو بودم روا نبود چون ابر هر دقیقه درآیی به یک لباس آیینه ای به دست تو دادم که بنگری خود را در این جهان پر از حیرت و هراس پنداشتی مجسمه سنگ و یخ یکی ست؟ کو آفتاب تا بشوی فارغ از قیاس دنیا دو روز بیش نبود و عجب گذشت! روزی به امر کردن و روزی به التماس مگذار ما هم ای دل بی زار و بی قرار چون خلق بی ملاحظه باشیم و بی حواس بعدی معینی کرمانشاهی
رحیم معینی کرمانشاهی : دختر کولی در دل شب دست به چنگ و نغمه به لب همچو شراری نرم و سبک درمیان بزم طرب چون شرابی گرم و گیرا سر به سر آتش بی شکیب و دامن افشان همچو طوفان سرکش سایه او روی صحرا زیر نور ماه همچو دودی گشته لرزان درمیان آتش ... گه از چشمش میریزد باده عشق و مستی بر جهان بخشد هستی گه لب هایش میخواند نغمه شور و شادی میدهد بر دل مستی چو لبش به نوا شکفد زنوا دل ما شکفد زصفا رخ او چو گلی که سحر به صفا شکفد چون کولی دل من در صحرا سرگردان شده در این دنیا بعدی از: احمد شاملو
گر بدینسان زیست باید پست من چه بیشرمم اگر فانوسِ عمرم را به رسوایی نیاویزم بر بلندِ کاجِ خشکِ کوچهی بنبست. گر بدینسان زیست باید پاک من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمانِ خود، چون کوه یادگاری جاودانه، بر ترازِ بیبقایِ خاک بعدی مهدی اخوان ثالث
قاصدك ! هان ، چه خبر آوردي ؟ از كجا وز كه خبر آوردي ؟ خوش خبر باشي ، اما ،اما گرد بام و در من بي ثمر مي گردي انتظار خبري نيست مرا نه ز ياري نه ز ديار و دياري باري برو آنجا كه بود چشمي و گوشي با كس برو آنجا كه تو را منتظرند قاصدك در دل من همه كورند و كرند دست بردار ازين در وطن خويش غريب قاصد تجربه هاي همه تلخ با دلم مي گويد كه دروغي تو ، دروغ كه فريبي تو. ، فريب قاصدك هان، ولي ... آخر ... اي واي راستي آيا رفتي با باد ؟ با توام ، آي! كجا رفتي ؟ آي بعدی از :خواجوی کرمانی