کافرم گر، به جز تو صنمی هست مرا یا برون از غم عشق تو غمی هست مرا از خط حکم تو یک دم ننهم پای برون تا درین سوخته تن نیم دمی هست مرا تو ز من دوری و من سوخته نزدیک توام که جز این ره ور ظاهر قدمی هست مرا بالله از ملک جمال تو جوی کم گردد گر زنم لاف که چون تو صنمی هست مرا خاصگان تو گر از خیل خودم نشمارند در صف هیچ کسانت علمی هست مرا گر به زر طامعی از من اثیرم سهل است زین سخن بر رخ چون زر رقمی هست مرا وز جز این نقد دگر می طلبی کافرم ار در همه کیسه وجوه درمی هست مرا به قلم ابوالفضل محمد بن طاهر اثیرالدین اخسیکتی(قرن ۵و۶)
صنما به چشم شوخت که به چشم اشارتی کن نفسی خراب خود را به نظر عمارتی کن دل و جان شهید عشقت به درون گور قالب سوی گور این شهیدان بگذر زیارتی کن تو چو یوسفی رسیده همه مصر کف بریده بنما جمال و بستان دل و جان تجارتی کن و اگر قدم فشردی به جفا و نذر کردی بشکن تو نذر خود را چه شود کفارتی کن تو مگو کز این نثارم ز شما چه سود دارم تو ز سود بینیازی بده و خسارتی کن رخ همچو زعفران را چو گل و چو لاله گردان سه چهار قطره خون را دل بابشارتی کن چو غلام توست دولت نکشد ز امر تو سر به میان ما و دولت ملکا سفارتی کن چو به پیش کوه حلمت گنهان چو کاه آمد به گناه چون که ما نظر حقارتی کن تن ما دو قطره خون بد که نظیف و آدمی شد صفت پلید را هم صفت طهارتی کن ز جهان روح جانها چو اسیر آب و گل شد تو ز دار حرب گلشان برهان و غارتی کن چو ز حرف توبه کردم تو برای طالبان را جز حرف پرمعانی علم و امارتی کن ز برای گرم کردن بود این دم چو آتش جز دم تو تابشی را سبب حرارتی کن تو که شاه شمس دینی تبریز نازنین را به ظهور نیر خود وطن بصارتی کن
گرم درآ و دم مده باده بیار ای صنم لابه بنده گوش کن گوش مخار ای صنم فوق فلک مکان تو جان و روان روان تو هل طربی که برکند بیخ خمار ای صنم این دو حریف دلستان باد قرین دوستان جیم جمال خوب تو جام عقار ای صنم مرغ دل علیل را شهپر جبرئیل را غیر بهشت روی تو نیست مطار ای صنم خمر عصیر روح را نیست نظیر در جهان ذوق کنار دوست را نیست کنار ای صنم معجز موسوی تویی چون سوی بحر غم روی از تک بحر برجهد گرد و غبار ای صنم جام پر از عقار کن جان مرا سوار کن زود پیاده را ببین گشته سوار ای صنم مولانا
صنما چگونه گویم که تو نور جان مایی که چه طاقت است جان را چو تو نور خود نمایی تو چنان همایی ای جان که به زیر سایه تو به کف آورند زاغان همه خلقت همایی کرم تو عذرخواه همه مجرمان عالم تو امان هر بلایی تو گشاد بندهایی تویی گوهری که محو است دو هزار بحر در تو تویی بحر بیکرانه ز صفات کبریایی به وصال میبنالم که چه بیوفا قرینی به فراق میبزارم که چه یار باوفایی به گه وصال آن مه چه بود خدای داند که گه فراق باری طرب است و جان فزایی دل اگر جنون آرد خردش تویی که رفتی رخ توست عذرخواهش به گهی که رخ گشایی #مولانای جان
ما همه چشمیم و تو نور ای صنم چشم بد از روی تو دور ای صنم روی مپوشان که بهشتی بود هر که ببیند چو تو حور ای صنم حور خطا گفتم اگر خواندمت ترک ادب رفت و قصور ای صنم تا به کرم خرده نگیری که من غایبم از ذوق حضور ای صنم روی تو بر پشت زمین خلق را موجب فتنهست و فتور ای صنم این همه دلبندی و خوبی تو را موضع ناز است و غرور ای صنم
با من صنما دل یک دله کن گر سر ننهم آنگه گله کن مجنون شدهام از بهر خدا زان زلف خوشت یک سلسله کن سی پاره به کف در چله شدی سی پاره منم ترک چله کن مجهول مرو با غول مرو زنهار سفر با قافله کن ای مطرب دل زان نغمه خوش این مغز مرا پرمشغله کن ای زهره و مه زان شعله رو دو چشم مرا دو مشعله کن ای موسی جان شبان شدهای بر طور برو ترک گله کن مولانا دیوان شمس
دارم صنم چهره برافروختهای وز خرمن دهر دیده بر دوختهای او عاشق دیگری و من عاشق او پروانه صفت سوختۀ سوختهای منتسب به ابوسعید ابوالخیر
صنما با غم عشق تو چه تدبير کنم تا به کي در غم تو ناله شبگير کنم دل ديوانه از آن شد که نصيحت شنود مگرش هم ز سر زلف تو زنجير کنم آن چه در مدت هجر تو کشيدم هيهات در يکي نامه محال است که تحرير کنم با سر زلف تو مجموع پريشاني خود کو مجالي که سراسر همه تقرير کنم آن زمان کآرزوي ديدن جانم باشد در نظر نقش رخ خوب تو تصوير کنم گر بدانم که وصال تو بدين دست دهد دين و دل را همه دربازم و توفير کنم دور شو از برم اي واعظ و بيهوده مگوي من نه آنم که دگر گوش به تزوير کنم نيست اميد صلاحي ز فساد حافظ چون که تقدير چنين است چه تدبير کنم
آهنگ قدیمی با من صنما با صدای شهرام ناظری فراموش نشدنی هست با من صنـــما؛ دل، یک دله کن…♯♫♪ گر سر نَنَهم؛ آنگه گِله کـــن…♯♫♪ مجنون شـــده ام، از بهر خدا…♯♫♪ زان زلف و مَرام یک سـلسله کن…♯♫♪ آخر تو شــــبی، رحمی نکنی…♯♫♪ بر رنــــگ و رُخِ همچون زرِ مـــــن…♯♫♪ تو سرو و گلی؛ من ســــایه یِ تو…♯♫♪ من کُشـــته یِ تو؛ تو حــــیدرِ من…♯♫♪
تکه سنگی شبیه صنم شهامت نداری که باور کنی در اندوه شب بی صدا مرده ام و َاز قصه ات تکه ای سنگ را شبیه " صنم " تا ابد برده ام شهامت نداری که خاکم کنی نوشتی مرا در دل ِ قصه ها همان دختر ِ خفته از زهر سیب و بیداری اش در پس ِ بوسه ها ولی "عشق ِ من" مردنم واقعیست! هدرشد دلت در شب ِ تیره ام تو محکم بمان و ُمرا دفن کن که مثل ِ جسد بر خلاء خیره ام در اوج هراست چرا زل زدی به سنگی شکسته، تنی نیمه جان به روحی که از جسم ِ بیمار ِ من فراری شده ، رفته تا آسمان شهامت نداری که باور کنی در اندوه ِ شب بی صدا مرده ام و از قصه ات تکّه ای سنگ را شبیه " صنم" تا ابد برده ام صنم میرزازاده نافع