ســخـن بـا مـن نـمـی گـوئـی الـا ای هـمـزبـان دل خــدایــا بــا کـه گـویـم شـکـوه بـی هـمـزبـانـی را استاد شهریار با حرف ع
لبخند تو اندازه خورشید قشنگ است چشمان شما معجزه حضرت محبوب ای روشنی زندگی ام صبح قشنگ است وقتی که بخوانم ز نگاهت غزلی خوب شهریار ف لطفا
فتنه از بالای تو بالا گرفت شهر از آن رفتار خوش غوغا گرفت صانع از روی تو شمعی بر فروخت آتشی زان شمع در دل ها گرفت همام تبریزی ع لطفا
پرکن پياله را كه اين آب آتشين ديريست ره به حال خرابم نمي برد اين جامها كه در پي هم مي شود تهي درياي آتش است كه ريزم به كام خويش بعدی لطفا ن