1. مهمان گرامی، جهت ارسال پست، دانلود و سایر امکانات ویژه کاربران عضو، ثبت نام کنید.
    بستن اطلاعیه

داستانهای فانتزی

شروع موضوع توسط Anoosh ‏30/10/20 در انجمن داستان

  1. کاربر ویژه ゚・*.✿کاربر فعال✿.*・゚ ~✿~

    تاریخ عضویت:
    ‏18/4/19
    ارسال ها:
    8,408
    تشکر شده:
    26,321
    امتیاز دستاورد:
    118
    جنسیت:
    مرد
    مهمترین اصل در این نوع نوشته ها دارا بودن عناصر خیالی در فضایی خود-منسجم است،
    فضایی که منطق و قوانین خاص خود را دارد که متفاوت با منطق عادی است و داستان آن قوانین رانمی‌شکند. در این ساختار هر مکانی برای عناصر خیال‌پردازی ممکن است:
    شاید این مکان مخفی باشد یا در جهان ظاهراً واقعی ما رخنه کرده باشد یا شاید کاملاً در دنیایی خیالی رخ بدهد. در هر اثری عناصر نه فقط باید از قوانین پیروی کنند بلکه به دلیل انسجام طرح و داستان باید شامل محدودیت‌ هایی باشد تا به قهرمانان و تبهکاران داستان اجازه بدهد با هم بجنگند.
    عناصر جادویی باید بی قید و بند استفاده نشوند وگرنه ساختار داستان از بین می‌رود.
     
    کوکی♥❄ و m naizar از این پست تشکر کرده اند.
  2. کاربر ویژه ゚・*.✿کاربر فعال✿.*・゚ ~✿~

    تاریخ عضویت:
    ‏18/4/19
    ارسال ها:
    8,408
    تشکر شده:
    26,321
    امتیاز دستاورد:
    118
    جنسیت:
    مرد
    خانم میم

    در صبح یکی از روزهای پاییزی دختری را میبینی در مجازی ک میگویی خب اُکی بد نیست از کنارش میگذری
    روزها شایدم هفته ها ... بعد میبینی حرف ک میزند گه گاه دلت قنج میرود ولی خب هی میخواهی طفره بروی که نه فلان است. بیشتر میبینی اش بیشتر حس داری نسبت بِهِش.چند روز بعد میفهمی وقتی on نیست حالت بد است حوصله نداری اول نمیدانی علت چیست بعد میبینی علت آن کسی است ک همیشه پست هایش را میخوانی! بعد میروی هر روز تمامی پست های قدیمی اش را میخوانی تا گه گاه نگاهی در فراسوی خیال بهت بیاندازد...

    ک بعد میفهمی در شبکه های مجازی دیگر هم اکانتی دارد. فرندش ک میشوی میخواهی هی سرِ صحبت را باز کنی چون فهمیده ای واقعا ب او علاقه داری و نمیتوانی راست راست نگاه کنی. تقریبا همه چیزش را میدانی ک چگونه است چ میکند چ دوست دارد چ جور شخصیتی دارد صبحانه چ میخورد شب ها چ ساعتی میخوابد اما هنوز نگفته ای بِهش ک دوستش داری.

    میروی میتینگ میگذاری با کسانی ک دوستشان نداری تا او باشد تا او را ببینی ...
    خب! چون دوستش داری!
    بعد میبینی خب ک چ؟ این جور ک از درون داغون میشوی و از بیرون خیلی شادی! خیلی وانمود میکنی شادی. خیلی دوست داری بقیه فکر کنند شاد هستی اما نیستی. دل ب دریا میزنی چون اگر نزنی میپوسد و میگویی فلان ساعت خودت فقط بیا کافه فلان. میپرسد چرا؟چ شده؟
    جواب میدهی ی خبر فلان قدر مهم است ک حتما حضوری باید گفت .
    ساعت هفت است گویا شایدم هفت و نیم. در فلان میز میبینیَش ک نشسته است.بصورت
    التیمیت چرت شروع میکنی ک: میدانی آدمی خصلتش عاشق شدن است و اگر نگوید ک فلان کس را دوست دارد کارِ پسندیده ای نیست اصلا :|
    میگوید خب؟میگویی از این واضح تر؟ "ببین حقیقتش اینه ک من عاشقت شدم. عاشقه تک تک کارات و وقتی تو رو نمیبینم حالم بده و این رو مدت هاست میخوام بهت بگم."
    خانم میم کیفش را برمیدارد با عصبانیت میرود بیرون از کافه درحالیکه چیزهایی زمزمه میکند زیرِ لب و دیگر پاسخی نمیدهد. فیلم در اینجا کات نمیخورد متاسفانه چون این فیلم نیست و بیدار هم نمیشوی چون متاسفانه خواب هم نیست صد افسوس ک این فانتزی است با رگه هایی از واقعیت .
    و نکته غم انگیز این است ک آدم میمیرد در این لحظه ها.
     
    کوکی♥❄، مرهم و m naizar از این ارسال تشکر کرده اند.
  3. کاربر ویژه ゚・*.✿کاربر فعال✿.*・゚ ~✿~

    تاریخ عضویت:
    ‏18/4/19
    ارسال ها:
    8,408
    تشکر شده:
    26,321
    امتیاز دستاورد:
    118
    جنسیت:
    مرد
    ب آینه نگاه کردم صورتم خونی بود ولی خبری از زخم نبود خون تمام صورتم را فرا گرفته
    بودخونی مرئی و زخمهایی نامرئی چشمهایم می سوخت و دهانم خشک شده بود و
    همچنان این خون بود ک از صورت من ب زمین میچکید و بر کف خانه بوسه میزد
    خون بر کاشی بی اثر بود گویی فقط بر چهره می نشست صورتم را شستم هر چ بیشتر
    می شستم خون بیشتر میشد . بغضم گرفته بود با همان چهره ب خیابان رفتم نگاه مردم عادی بود انگار فقط من بودم ک آن خون لعنتی رو میدیدم ب خونه برگشتم و هراسان ب آینه نگاه کردم ناخودگاه اشک هایم جاری شد اشک و خون چ معجون مشمئز کننده ایی...


    سالها از آن رخ ب رخ شدن من و تصویر خونین می گذشت و تصویر من همچنان خونین بود.
    بارها شدت می گرفت و چشمانم را پر می کرد ولی باز هم بند نمی آمد. لعنت براین خون
    لعنتی! روزگاری بود ک با صورت خونین ب ملاقات همه می رفتم، من خونین بودم و
    دیگران نیز هم. خون ب من خودنمایی می کرد، مرا از جنس خود می دید، او هم مرا می دید و من نیز او را.دیگر خسته شده بودم کاغذی برداشتم تا آخرین کلمات زندگیم را بنویسم ، عجیب بود خون بر کاغذ اثر داشت خونی ک بر هیچ چیز تأثیر نمی گذاشت حال صفحات را خونین کرده بود.

    کتاب مقدس را بر داشتم بی هدف ورق میزدم و خون یکی پس از دیگری تمام صفحات را تر میکرد اما عجیب تر اینکه هر چ جلوتر میرفتم صفحات کمتر خونین می گشتند، ب جایی رسیدم ک دیگر خونی در بدن نمانده بود، دیگر دهانم خشک نبود، چشم هایم نمی سوخت و همه چیز خوب شده بود. همه چیز عالی شده بود، مدتی بود ک با جهان خارج ارتباط نداشته بودم، ب خیابان اصلی شهر رفتم و مردم را دیدم و این خون بود ک از صورت های آنان می چکید..
     
    مرهم و m naizar از این پست تشکر کرده اند.
  4. کاربر ویژه ゚・*.✿کاربر فعال✿.*・゚ ~✿~

    تاریخ عضویت:
    ‏18/4/19
    ارسال ها:
    8,408
    تشکر شده:
    26,321
    امتیاز دستاورد:
    118
    جنسیت:
    مرد
    مرگ يک مرد
    مرد، دوباره آمد همانجاي قديمي
    روي پله هاي بانک، توي فرو رفتگي ديوار
    يک جايي شبيه دل خودش،
    کارتن را انداخت روي زمين، دراز کشيد،
    کفشهايش را گذاشت زير سرش، کيسه را کشيد روي تنش،
    دستهايش را مچاله کرد لاي پاهايش.
    خيابان ساکت بود،
    فکرش را برد آن دورها، کبريت هاي خاطرش را يکي يکي آتش زد.
    در پس کورسوي نور شعله هاي نيمه جان ، خنده ها را ميديد و صورت ها را
    صورتها مات بود و خنده ها پررنگ ،
    هوا سرد بود، دستهايش سردتر،
    مچاله تر شد، بايد زودتر خوابش ميبرد.
    صداي گام هايي آمد و .. رفت،
    مرد با خودش فکر کرد، خوب است که کسي از حال دلش خبر ندارد،
    خنده اي تلخ ماسيد روي لبهايش.
    اگر کسي مي فهميد او هم دلي دارد خيلي بد ميشد، شايد مسخره اش مي کردند،
    مرد غرور داشت هنوز، و عشق هم داشت،
    معشوقه هم داشت، فاطمه، دختري که آن روزهاي دور به مرد مي خنديد،
    به روزي فکر کرد که از فاطمه خداحافظي کرده بود براي آمدن به شهر.
    گفته بود: - بر ميگردم با هم عروسي مي کنيم فاطي، دست پر ميام ...
    فاطمه باز هم خنديده بود.
    آمد شهر، سه ماه کارگري کرد،
    برايش خبر آوردند فاطمه خواستگار زياد دارد، خواستگار شهري، خواستگار پولدار،
    تصوير فاطمه آمد توي ذهنش، فاطمه ديگر نمي خنديد.
    آگهي روي ديوار را که ديد تصميمش را گرفت،
    رفت بيمارستان ، کليه اش را داد و پولش را گرفت ،
    مثل فروختن يک دانه سيب بود.
    حساب کرد ، پولش بد نبود ، بس بود براي يک عروسي و يک شب شام و شروع يک کاسبي.
    پيغام داد به فاطمه بگويند دارد برميگردد.
    يک گردنبند بدلي هم خريد، پولش به اصلش نمي رسيد،
    پولها را گذاشت توي بقچه، شب تا صبح خوابش نبرد.
    صبح توي اتوبوس بود، کنارش يک مرد جوان نشست.
    - داداش سيگار داري؟
    سيگاري نبود، جوان اخم کرد.
    نيمه هاي راه خوابش برد، خواب ميديد فاطمه مي خندد، خودش مي خندد، توي يک خانه يک اتاقه و گرم.
    چشم باز کرد ، کسي کنارش نبود ، بقچه پولش هم نبود ، سرش گيج رفت ، پاشد :
    - پولام .. پولاااام .
    صداي مبهم دلسوزي مي آمد ،
    - بيچاره ،
    - پولات چقد بود؟
    - حواست کجاست عمو؟
    پياده شد ، اشکش نمي آمد ، بغض خفه اش مي کرد ، نشست کنار جاده ، از ته دل فرياد کشيد، جاي بخيه هاي روي کمرش سوخت.
    برگشت شهر، يکهفته از اين کلانتري به آن پاسگاه، بيهوده و بي سرانجام ، کمرش شکست ، دل بريد ، با خودش ميگفت کاشکي دل هم فروشي بود.
    ...
    - پاشو داداش ، پاشو اينجا که جاي خواب نيس ...
    چشمهاشو باز کرد ، صبح شده بود ، تنش خشک شده بود ،
    خودشو کشيد کنار پله ها و کارتن رو جمع کرد.
    در بانک باز شد ، حال پا شدن نداشت ، آدم ها مي آمدند و مي رفتند.
    - داداش آتيش داري؟
    صدا آشنا بود، برگشت، خودش بود ، جوان توي اتوبوس وسط پياده رو ايستاده بود ،
    چشم ها قلاب شد به هم ،
    فرصت فکر کردن نداشت ،
    با همه نيرويي که داشت خودشو پرتاب کرد به سمت جوان دزد.
    - آي دزد ، آيييييي دزد ، پولامو بده ، نامرد خدانشناس ... آي مردم ...
    جوان شناختش.
    - ولم کن مرتيکه گدا ، کدوم پولا ، ولم کن آشغال ...
    پهلوي چپش داغ شد ، سوخت ، درست جاي بخيه ها ، دوباره سوخت ، و دوباره ....
    افتاد روي زمين.
    جوان دزد فرار کرد.
    - آييي يي يييييي
    مردم تازه جمع شده بودند براي تماشا،
    دستش را دراز کرد به سمت جوان که دور و دور تر ميشد ،
    - بگيريتش .. پو . ل .. ام
    صدايش ضعيف بود ،
    صداي مبهم دلسوزي مي آمد ،
    - چاقو خورده ...
    - برين کنار .. دس بهش نزنين ...
    - گداس؟
    - چه خوني ازش ميره ...
    دستش را گذاشت جاي خاليه کليه اش
    دستش داغ شد
    چاقوي خوني افتاده بود روي زمين ،
    سرش گيج رفت ،
    چشمهايش را بست و ... بست .
    نه تصوير فاطمه را ديد نه صداي آدم ها را شنيد ،
    همه جا تاريک بود ... تاريک .
    .........
    همه زندگي اش يک خبر شد توي روزنامه :
    - يک کارتن خواب در اثر ضربات متعدد چاقو مرد . همين...
    هيچ آدمي از حال دل آدم ديگري خبر ندارد ،
    نه کسي فهميد مرد که بود، نه کسي فهميد فاطمه چه شد
    مثل خط خطي روي کاغذ سياه مي ماند زندگي.
    بالاتر از سياهي که رنگي نيست ،
    انگار تقديرش همين بود که بيايد و کليه اش را بفروشد به يک آدم ديگر ،
    شايد فاطمه هم مرده باشد ،
    شايد آن دنيا يک خانه يک اتاقه گرم گيرشان بيايد و مثل آدم زندگي کنند ،
    کسي چه ميداند ؟!
    کسي چه رغبتي دارد که بداند ؟
    زندگي با ندانستن ها شيرين تر مي شود ،
    قصه آدم ها ، مثل لالايي نيست
    قصه آدم ها ، قصيده غصه هاست .
     
    مرهم و m naizar از این پست تشکر کرده اند.
  5. کاربر ویژه ゚・*.✿کاربر فعال✿.*・゚ ~✿~

    تاریخ عضویت:
    ‏18/4/19
    ارسال ها:
    8,408
    تشکر شده:
    26,321
    امتیاز دستاورد:
    118
    جنسیت:
    مرد
    ﺍﻋﺘﺮﺍﻑ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺗﻔﺮﯾﺤﺎﺕ ﺩﻭﺭﺍﻥ

    ﮐﻮﺩﮐﯿﻢ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﯾﻪ ﻣﮕﺲ ﻣﯿﮕﺮﻓﺘﻢ ﺑﻬ پاﺶ

    ﻧﺦ ﻣﯽ ﺑﺴﺘﻢ ﺑﻌﺪ ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﻫﻢ ﻣﯿﮕﺮﻓﺘﻢ

    ﺑﺎﻟﻬﺎﺷﻮ ﻣﯿﮑﻨﺪﻡ ﻣﯿﺒﺴﺘﻤﺶ ﺍﻭﻥ ﺳﺮ ﻧﺦ, ﺑﻌﺪ ﻣﮕﺲ

    ﺳﺎﻟﻤﻪ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭ ﺍﯾﻦ ﯾﮑﯽ ﺭﻭ ﺑﮑﺴﻞ

    ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻣﯿﺒﺮﺩ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ |:

    ﻻﻣﺼﺐ ﺻﺤﻨﻪ ﯼ ﭘﺮﺍﺣﺴﺎﺳﯽ ﺑﻮﺩ
     
    m naizar و کوکی♥❄ از این پست تشکر کرده اند.