پاییز منم که هر روز چهره ی زردم را با سیلی دروغهایت سرخ می کنم تا هرگز نفهمی آنکه بهار سبزم را به خزان نشاند تو بودی
اینجا آسمان ابریست ، آنجا را نمی دانم اینجا شده پاییز ، آنجا را نمی دانم اینجا دلی تنگ است ، آنجا را نمی دانم
تو هم همرنگ و همدرد منی، اي باغ پاییزی چو میپیچد میان شاخههایت هوی هوی باد به گوشم از درختان هاي هاي گریه می آید مرا هم گریه میباید؛مرا هم گریه میشاید
پاییز یک شعر است یک شعر بیمانند زیباتر و بهتر از آنچه میخوانند پاییز، تصویری رؤیایی و زیباست مانند افسون است مانند یک رؤیاست با برگ میرقصد با باد میخندد در بازیاش با برگ او چشم میبندد تا میشود پنهان برگ از نگاه او پاییز میگردد دنبال او، هر سو هرچند در بازی هر سال، بازندهست بسیار خوشحال است روی لبش خندهست مانند یک کودک خوب و دل انگیز است یا بهتر از اینها: پاییز، پاییز است
تو هم رنگ و همدرد منی ای باغ پائیزی چو میپیچد میان شاخه هایت هوی هوی باد به گوشم از درختان های های گریه می اید مرا هم گریه میباید مرا هم گریه میشاید مهدی سهیلی