فقط آیینه میداند که دلتنگ و پریشانم مگر نه کوچه میخندد به این چشمان گریانم دلم میگیرد از شمعی که بی تابانه میسوزد به دل میگویم امشب را فقط در خانه مهمانم کتاب بسته ای هستم پر از اشعارِ پاییزی پر از مهر و پر از آذر پر از تلخیِ آبانم اگر چه ساعتِ دیوار خبر دارد ز دردِ من نمی ماند ز چرخیدن، نمی کوشد به درمانم هوا ابری و دلگیر است، کبوتر از قفس سیر است برای پر زدن دیر است، خودم این نکته میدانم ببین آیینه ی غمگین، رها شو از غمِ سنگین مرا خُردم کن و دیگر مگو از داغِ پنهانم
:سیمین بهبهانی شاعر معاصر می سراید برگ پاییزم، ز چشم باغبان افتاده ام خوار در جولانـگه باد خزان افتاده ام اشک ابرم کاینچنین بر خاک ره غلتیده ام واژگون بختم، ز چشم آسمان افتاده ام قطره یی بر خامه ی تقدیر بودم ، رو سیاه بر سپیدی های اوراق زمان افتاده ام جای پای رهرو عشقم، مرا نشناخت کس بر جبین خاک، بی نام و نشان افتاده ام روزگاری شمع بودم، سوختم، افروختم غرق اشک خود؟، کنون چون ریسمان افتاده ام کوه پا برجا نِیم، سرگشته ام، آواره ام پیش راه باد، چون ریگ روان اقتاده ام شاخه ی سر درهمم، گر بر بلندی خفته ام جفت خاک ره، چون نقش سایبان افتاده ام استوارم سخت، چون زنجیر و رسوا پیش خلق همچنان از این دهان در آن دهان افتاده ام قطره ای بی رنگ بودم، نور عشق از من گذشت بر سپهر نام، چون رنگین کمان افتاده ام آه، سیمین، نغمه های سینه سوز عشق را این زمان آموختندم کز زبان افتاده ام
من از چه چیز تو ای زندگی کنم پرهیز که انعطاف تو، یکسان نشسته در هر چیز تفاهمی است میان من و تو و گل سرخ رفاقتی است میان من و تو و پاییز به فصل فصل تو معتادم ای مخدر من به جوی تشنهی رگهای من بریز بریز ... محمدعلی بهمنی
دلم تنگ است دلم اندازهی حجم قفس تنگ است سکوت از کوچه لبریز است صدایم خیس و بارانی ست نمی دانم چرا در قلب من پاییز طولانیست... مهدی اخوان ثالث
پاییز یک شعر است یک شعر بیمانند زیباتر و بهتر از انچه میخوانند پاییز، تصویری رؤیایی و زیباست مانند افسون است مانند یک رؤیاست با برگ میرقصد با باد میخندد در بازیاش با برگ او چشم میبندد تا میشود پنهان برگ از نگاه او پاییز میگردد دنبال او، هر سو هرچند در بازی هر سال، بازندهست بسیار خوشحال است روی لبش خندهست مانند یک کودک خوب و دل انگیز است یا بهتر از اینها: پاییز، پاییز است _ملیحه مهرپرور
گرچه چو پائیز پُر از زردی ام لیک بدنبال شکوفایی ام شور و شری نیست ولی همچنان عاشق یک لحظه ی رویایی ام وقت غروب آمده عمر و هنوز در هوس روز تماشایی ام علت خودخواهی یوسف ز چیست؟ مشتری عشق زلیخایی ام هوش بکارم ز چه آید کنون در طلب واله و شیدایی ام دیده غبارین و شب آلوده من منتظر صبح مسیحایی ام گر بشود تا تو نگاهم کنی می دهمت جمله ی دارایی ام پیری و پژمردگی ام هیچ نیست باز اگر خوب بیارایی ام
شب، امشب نیز شب طولانی پاییز همه خوابیدهاند آسوده و بی غم و من خوابم نمی آید نمی گیرد دلم آرام در این تاریکِ بی روزن... #مهدی_اخوان_ثالث️
براي صندلي هاي خالي خزان يا بهار چه فرقي دارد ؟ وقتي مي داند از اين جاده مه گرفته عابري نخواهد گذشت تا تنهاييش را با او قسمت كند ! حميد حميدي Hmid Hmidi