از قلب بیمارم میخواهم تا آمدن تو بتپد به دنبال لبخند ناب تو هستم چنین عمرم را میگذرانم مرا نه شکوه است نه گلایه قلبم اگر یاری کند، برگهای زرد پاییزی را شماره میکنم که دارند از پاییز جدا میشوند و به زمستان متصل میشوند برای زیستن هنوز بهانه دارم من هنوز میتوانم به قلبم که فرسوده است فرمان بدهم که تو را دوست داشته باشد به قلبم فرمان میدهم میوههای زمستانی را برای تابستان ذخیره کنند تو در تابستان از راه برسی سبدهای میوه را که وصیت نامه من است از زمین بیبرکت و فرسوده برداری از قلب بیمارم میخواهم تا آمدن تو بتپد. ▪️احمدرضا احمدی
شعر پاییز سهراب کاجهای زیادی بلند. زاغهای زیادی سیاه. آسمانِ به اندازه آبی. سنگچینها، تماشا، تجرد. کوچهباغ فرا رفته تا هیچ. ناودانِ مزین به گنجشک. آفتابِ صریح. خاکِ خوشنود. چشم تا کار میکرد هوش پاییز بود. ای عجیب قشنگ ! با نگاهی پر از لفظ مرطوب مثل خوابی پر از لکنت سبز یک باغ، چشمهایی شبیه حیای مشبک، پلکهای مردد مثل انگشتهای پریشان خواب مسافر ! زیر بیداری بیدهای لب رود انس مثل یک مشت خاکستر محرمانه روی گرمای ادراک پاشیده میشد. فکر آهسته بود. آرزو دور بود مثل مرغی که روی درخت حکایت بخواند. در کجاهای پاییزهایی که خواهند آمد یک دهان مشجر از سفرهای خوب حرف خواهد زد؟ …………………………………………… نه تو می مانی و نه اندوه و نه هیچ یک از مردم این آبادی به حباب نگران لب یک رود قسم و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت غصه هم خواهد رفت آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند لحظه ها عریانند به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز تو به آیینه،نه! آیینه به تو خیره شده ست تو اگر خنده کنی او به تو خواهد خندید و اگر بغض کنی آه از آیینه دنیا که چه ها خواهد کرد گنجه دیروزت، پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف! بسته های فردا همه ای کاش ای کاش! ظرف این لحظه ولیکن خالی ست ساحت سینه پذیرای چه کس خواهد بود غم که از راه رسید در این خانه بر او باز مکن تا خدا یک رگ گردن باقی ست تا خدا مانده، به غم وعده این خانه مده…
شعر پاییز از فریدون مشیری دلم خون شد از این افسرده پاییز از این افسرده پاییز غم انگیز غروبی سخت محنت بار دارد همه ی درد است و با دل کار دارد فریدون مشیری
پاییز از مهدی سهیلی تو هم همرنگ و همدرد منی، اي باغ پاییزی چو میپیچد میان شاخههایت هوی هوی باد به گوشم از درختان هاي هاي گریه می آید مرا هم گریه میباید؛مرا هم گریه میشاید مهدی سهیلی
خیزید و خز آرید که هنگام خزانست باد خنک از جانب خوارزم وزانست آن برگ رزان بین که بر آن شاخ رزانست گویی به مثل پیرهن رنگرزانست دهقان به تعجب سر انگشت گزانست کاندر چمن و باغ ، نه گل ماند و نه گلنار طاووس بهاری را، دنبال بکندند پرش ببریدند و به کنجی بفکندند خسته به میان باغ به زاریش پسندند با او ننشینند و نگویند و نخندند وین پر نگارینش بر او باز نبندند تا بگذرد آذر مه و آید (سپس) آذار شبگیر نبینی که خجسته به چه دردست کرده دو رخان زرد و برو پرچین کردست دل غالیه فامست و رخش چون گل زردست گوییکه شب دوش می و غالیه خوردست بویش همه بوی سمن و مشک ببردست رنگش همه رنگ دو رخ عاشق بیمار بنگر به ترنج ای عجبیدار که چونست پستانی سختست و درازست و نگونست زردست و سپیدست و سپیدیش فزونست زردیش برونست و سپیدیش درونست چون سیم درونست و چو دینار برونست آکنده بدان سیم درون لؤلؤ شهوار نارنج چو دو کفهٔ سیمین ترازو هردو ز زر سرخ طلی کرده برونسو آکنده به کافور و گلاب خوش و لؤلؤ وانگاه یکی زرگر زیرکدل جادو با راز به هم باز نهاده لب هر دو رویش به سر سوزن بر آژده هموار آبی چو یکی جوژک از خایه بجسته چون جوژگکان از تن او موی برسته مادرش بجسته سرش از تن بگسسته نیکو و باندام جراحتش ببسته یک پایک او را ز بن اندر بشکسته وآویخته او را به دگر پای نگونسار وان نار بکردار یکی حقهٔ ساده بیجاده همه رنگ بدان حقه بداده لختی گهر سرخ در آن حقه نهاده توتو سلب زرد بر آن روی فتاده بر سرش یکی غالیهدانی بگشاده واکنده در آن غالیه دان سونش دینار وان سیب چو مخروط یکی گوی تبرزد در معصفری آب زده باری سیصد بر گرد رخش بر، نقطی چند ز بسد وندر دم او سبز جلیلی ز زمرد شعر کامل
شعر پاییزی ار مهدی اخوان ثالث جنگل، به خواب رفته، درختان، خزان زده تصویر مرگ در همه ی جا آشیان زده جریان رایج خفقان در مسیر رود مُهرِ سکوت بر دَهَنِ ماهیان زده
شعر پاییزی کاش چون پاییز بودم کاش چون پاییز بودم کاش چون پاییز خاموش و ملالانگیز بودم برگهاي آرزوهایم یکایک زرد میشد آفتاب دیدگانم سرد می شد آسمان سینهام پر درد میشد ناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ میزد اشکهایم همچو باران دامنم را رنگ میزد وه … چه زیبا بود اگر پاییز بودم فروغ فرخزاد
شعر شهریار در مورد پاییز شب است و باغ گلستان خزان رؤیاخیز بیا که طعنه به شیراز میزند تبریز به گوشوار دلاویز ماه من نرسد ستاره گرچه به گوش فلک شود آویز به باغ یاد تو کردم که باغبان قضا گشوده پرده پائیز خاطرات انگیز چنان به ذوق و نشاط آمدم که گوئی باز بهار عشق و شبابست این شب پائیز عروس گل که به نازش به حجله آوردند به عشوه باز دهندش به باد رخت و جهیز شهید خنجر جلاد باد می غلتند به خاک و خون همه در انتظار رستاخیز خزان خمار غمش هست و ساغر گل زرد بهار سبز کجا وین شراب سحر آمیز خزان صحیفه پایان دفتر عمر است باین صحیفه رسید است دفتر تا نیز به سینمای خزان ماجرای خود دیدم شباب با چه شتابی به اسب زد مهمیز هنوز خون به دل از داغ لاله ام ساقی به غیر خون دلم باده در پیاله مریز شبی که با تو سرآمد چه دولتی سرمد دمی که بی تو به سر شد چه قسمتی ناچیز عزیز من مگر از یاد من توانی رفت که یاد تست مرا یادگار عمر عزیز پری به دیدن دیوانه رام می گردد پریوشا تو ز دیوانه میکنی پرهیز نوای باربدی خسروانه کی خیزد مگر به حجله شیرین گذر کند پرویز به عشق پاک تو بگذشتم از مقام ملک که بال عشق تو بادم زند بر آتش تیز تو هم به شعشعه وقتی به شهر تبریز آی که شهریار ز شوق و طرب کنی لبریز
شعر زیبای حافظ شیرازی برای پاییز ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست شب تار است و ره وادی ایمن در پیش آتش طور کجا موعد دیدار کجاست هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد در خرابات بگویید که هشیار کجاست آن کس است اهل بشارت که اشارت داند نکته ها هست بسی محرم اسرار کجاست هر سر موی مرا با تو هزاران کار است ما کجاییم و ملامت گر بیکار کجاست باز پرسید ز گیسوی شکن در شکنش کاین دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست عقل دیوانه شد آن سلسله مشکین کو دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی عیش بی یار مهیا نشود یار کجاست حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست ***