نه انسانم نه پرنده... این من خسته حادثه ای کوچکم! هربار که می افتم دو نیم میشوم... نیمی را نسیم میبرد نیمی را تقدیری که نمیشناسمش...!!! پاییز همان بهار است که عاشق شده است یه زخم تازه کم دارم، برای باور پاییز خرابم کن که دلگیرم، ازاین آبادی پرهیز منو تا گریه یاری کن، حریص امن آغوشم منو بشناس، که از یاد همه دنیا فراموشم یغما گلرویی
پاییز..... از چهره طبیعت افسونکار بر بسته ام دو چشم پر از غم را تا ننگرد نگاه تب آلودم این جلوه های حسرت و ماتم را پاییز ای مسافر خاک آلوده در دامنت چه چیز نهان داری جز برگهای مرده و خشکیده دیگر چه ثروتی به جهان داری جز غم چه میدهد به دل شاعر سنگین غروب تیره و خاموشت ؟ جز سردی و ملال چه میبخشد بر جان دردمند من آغوشت ؟ در دامن سکوت غم افزایت اندوه خفته می دهد آزارم آن آرزوی گمشده می رقصد در پرده های مبهم پندارم پاییز ای سرود خیال انگیز پاییز ای ترانه محنت بار پاییز ای تبسم افسرده بر چهره طبیعت افسونکار
پاییز... فصل پاییز که شد قسمتی از روح من پرواز کرد شاپرک هم ناز کرد باز در اندوه بارانی خودم را شسته ام حرف های بی محابا گفته ام فصل پاییز که شد انتقام از من نگیر ای روزگار من خودم از زهر هجرش پر نصیب از فراق یار گشتم بی شکیب با سکوت و گریه های انتظار فصل پاییز که شد او که نقاش ازل بوده و هست رنگ زردی به درختم بخشید باد سردی به حیا طم پیچید بوی باران به اتاقم آمیخت و اناری خندید
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش ابر با آن پوستین سرد نمناکش باغ بیبرگی، روز و شب تنهاست، با سکوت پاک غمناکش. ساز او باران، سرودش باد جامهاش شولای عریانیست ور جز اینش جامهای باید، بافته بس شعلة زر، تار پودش باد گو بروید یا نروید هر چه در هر جا که خواهد یا نمیخواهد، باغبان و رهگذاری نیست باغ نومیدان، چشم در راه بهاری نیست گر ز چشمش پرتوِ گرمی نمیتابد، ور به رویش برگِ لبخندی نمیروید؛ باغ بیبرگی که میگوید که زیبا نیست؟ داستان از میوههای سر به گردونسایِ اینک خفته در تابوت پست خاک میگوید باغ بیبرگی خندهاش خونی است اشکآمیز جاودان بر اسبِ یالافشانِ زردش میچمد در آن پادشاه فصلها، پاییز.
پاییز می رسد که مرا مبتلا کند با رنگ های تازه مرا آشنا کند پاییز می رسد که همانند سال پیش خود را دوباره در دل قالیچه، جا کند او می رسد که از پس نه ماه انتظار راز درخت باغچه را بر ملا کند او قول داده است که امسال از سفر اندوه های تازه بیارد ـ خدا کند ـ او می رسد که باز هم عاشق کند مرا او قول داده است به قولش وفا کند پاییز عاشق است و راهی نمانده است جز این که روز و شب بنشیند دعا کند ـ شاید اثر کند و خداوند فصل ها یک فصل را به خاطر او جا به جا کند تقویم خواست از تو بگیرد بهار را تقدیر خواست راه شما را جدا کند خش خش... صدای پای خزان است، یک نفر در را به روی حضرت پاییز وا کند
پاییز آمده ست که خود را ببارمت! پاییز: نام ِ دیگر ِ «من دوست دارمت» بر باد می دهم همه ی بود ِ خویش را یعنی تو را به دست خودت می سپارمت! باران بشو، ببار به کاغذ، سخن بگو... وقتی که در میان خودم می فشارمت پایان تو رسیده گل ِ کاغذی ِ من حتی اگر که خاک شوم تا بکارمت اصرار می کنی که مرا زودتر بگو گاهی چنان سریع که جا می گذارمت! پاییز من، عزیز ِ غم انگیز ِ برگریز! یک روز می رسم... و تو را می بهارمت!!! سید مهدی موسوی