چگونه ماه بنامم تو را که جاری ِ ماهی!؟ خدات حفظ بفرماید از حسود الهی! برادرانت اگر نقشه های شوم کشیدند تو را چه باک از آن نقشه ها، کبوتر ِ چاهی!؟ نپرس چیست گناهت، در این جهان ِ جهنم گناه کرده کسی که نکرده است گناهی! "به غیر سینه ی صد چاکِ خویش در صف ِ محشر شهید ِ عشق نخواهد نه شاهدی نه گواهی" عزیز ِ من شده ای، آنچنان عزیز که یوسف عزیز ِ مصر نشد در زمان ِ قحط و تباهی نگاه دار ِ تو باشد خدا، تو نیز به شُکرش "نگاه دار دلی را که بُرده ای به نگاهی" چقدر عمر کنم؟ این سوال را تو جوابی که بستگی به تو دارد مرا چقدر بخواهی یاسر قنبرلو تضمین ها از فروغی بسطامی
آنچه من دیده ام سبوست فقط آنچه او دیده آبروست فقط دوستم بوده است، دوست فقط هر چه دارم به هر کسی برسد چشم هایم برای اوست فقط او که چشمش خدای باران است ماندنش، رفتن ِ زمستان است رفتنش، مثل ِ رفتن ِ جان است خنده هایش قطاب کرمان و گریه هایش گلاب کاشان است . او که از دست من سبو نگرفت او که تیرم به بال او نگرفت حُقه هایم به هیچ رو نگرفت مُهر بودم ولی به سجده نرفت آب بودم ولی وضو نگرفت! او که تنهاییاش خرابم کرد دل هر جاییاش خرابم کرد زشت و زیباییاش خرابم کرد داشت میرفت از سرم امّا «تو نمیآیی؟»اش خرابم کرد... یاسر قنبرلو
من آن آیینه ای بودم که در من دیده بود او را هزاران بار از لبهای من بوسیده بود او را لبش با من سخن میگفت قلبش با کسی دیگر به ظاهر ریشه از من بود امّا چیده بود او را برایم هدیه می آوَرد عطری را که او میزد و از _پیراهن ِ مظلومِ من_ بوییده بود او را! چرا دقت نمیکردم به آن دلواپَسیهایش میان ِ حرفهایش بارها پُرسیده بود او را مرا نشکست...میدانید؟ علت داشت این کارش من آن آیینهای بودم که در من دیده بود او را... یاسر قنبرلو
خوشحال باش از اینکه نمیترسی از شرم ِ شایعات ِ در ِ گوشی خوشحال باش از اینکه به یادت نیست یک عمر رفتهای به چه آغوشی! مانند من به صورتِ پنهانی با تک تک زنان ِ خیابانی دیگر برای عشق نمیجنگی دیگر برای عشق نمیکوشی چون کِتری سیاه ِ کشاورزان بر سردی ِ زغال ِ تَر افتادی یک جا نشستهای و نمیخندی یک جا نشستهای و نمیجوشی! آزادی آنچنان که اگر روزی کشف حجاب هم بُکنی کردی دقت نمیکنند چه میگویی دقت نمیکنند چه میپوشی! عشق من این ـــ غروب ِ جوانمرگی ـــ خاموش کرده دامن ِ آتش را عشق تو این ـــ طلوعِ کهنسالی ـــ آتش زده به دامنِ خاموشی کابوسِ قرمز ِ ژلوفن تا صبح پیچیدن ِ صدای کوهِن تا صبح مادر بزرگ جان! تو چه می دانی از نعمتِ بزرگ ِ فراموشی!؟ . . . یاسر قنبرلو
بیا و از نگاه ِ شاهدان ِ سربریده شرم کن بیا و از سکوتِ مادرانِ داغدیده شرم کن از آنکه با فراغ بال رفته روی شانههای پُل وَ از حماقت ِ بلند ِ زندگی پریده شرم کن از آن زنی که تن به جیبهای خالیاش فروخته وزان زنی که نان به قیمتی گران خریده شرم کن سر ِ کدام بُرج، شرمگینِ خانوادهات شدی؟ کدام بُرج!؟ بُرج ِ سر به آسمان کشیده! شرم کن! تو ای تو! ای _ضمیرِ نیمه محترم!_ به مرگ فکر کن از آن _ضمیر ِ نیمه مطمئن_ که آرَمیده شرم کن! چراغ خانهی مرا به مسجدِ خودت که میبَری میان آن نماز، از من ِ خدا ندیده شرم کن اگرچه نیمهی شب است و شاهدی در این میانه نیست ولی تو شرم کن... از آفتاب ِ در سپیده شرم کن... یاسر قنبرلو
از این شهر مُرده از این ایستگاه از این بی کس و کاری و سادگی چی مونده برام غیر ِ آوارگی به من، این من ِ خسته از زندگی تو که روی اَبرای خوشبختی اسکی میری چی داری بگی؟! تو که بوی پیراهنت رو باید از گُلای هلندی بگیرن توی شیشه های فرانسه بریزن از اٌتریش پُستش کنن تو که ساعتت کوک کوکه یه خط روی شیشه ش بیفته نمیشه تو ایران درستش کنن چی داری بگی؟! به من که گذشتهم پر از خالیه یه فرصت برام کافیه تا بخوام به آینده تو گروهی تجاوز کنم! چهل ساله! آره... چهل ساله من جوونی نکردم پیادهم هنوز تو یه نوجوونی ولی صُب تا شب یه چیزی سواری که من اسمشو نمیتونم حتی تلفظ کنم! بزن نونُ تو خون ِ من! که قبل از تو هم میزدن! که درد از یه جایی دیگه درد نیست که دُزد از یه جایی دیگه دُزد نیست یه جایی که بی حِسّه قلبت که سِر میشه دیگه... که میخندی وقتی بهت فحش میدن تعجب نداره، یه دلقک که جدی گرفته نشه... جوکِر میشه دیگه تو که نفت داری اونم چاه چاه میخندی به حالم اونم قاه قاه برو اون طرف تر که نفتی نشی! برو اون طرف تر که قربانی ِ اَصاب خراب ِ یه پنجاه و هفتی نشی! ببین اینجا ـ آره! ـ جای خوبیه! کجا دیدی آخه فقط تو یه شب هزارت بشه صد هزار! بزن.. هرچی داریمو نابود کن بزن... دود کن... دود کن.. دود کن فقط چیزی از دین و ایمون نگو خفه شو! فقط سود کن! درت رو بذار... یاسر قنبرلو
بچه ها دیکته دارید ، قبولی سخت است هر کسی درس نخواند به خدا بدبخت است حرف ها مثل هم اند از همه جا می آیند گاه چسبیده به هم ، گاه جدا می آیند جمله ها اکثرشان سخت و دو پهلو هستند جمله ها مثل دو تا دوست به هم وابسته اند بچه ها روز مهمی است بخوانید که من سر قولی که ندادید ، بمانید که من دوست دارم جلوی چشم کسی بد نشوید از خیابان خدا با عجله رد نشوید روز ها از پس هم رد شد و موعود رسید روز مقبولی و تجدیدی و مردود رسید دست من بید شد از ترس ، معلم سر خط بچه ها حرف نباشد بنویسید فقط بنویسید خدا بعد بخوانید هوس بنویسید قناری و بخوانید قفس بنویسید که طوفان و تلاطم شده است هی بچرخید خدا پشت خدا گم شده است بنویسید زمین سخت غریب است ، غریب وقت ِ افتادن از این تخت ، قریب است ، قریب بچه ها گوش کنید این دو سه خط سنگین است بنویسید شعف دخترکی غمگین است روزگاری است تزلزل به تنش زل زده است چشم های هوس از دور به او پل زده است بنویسید شعف دخترکی کم پیداست این همه گم شده اما همه جا غم پیداست گرچه بابا غم نان می خورد و ما نان را آخرین خط بنویسید بزرگ است خدا بچه ها خسته نباشید ورق ها بالا !
در جهان ِ شبيه سازي تو مرگ بي وقفه زندگي مي ساخت تابع ِ كشور دلت بودم گرچه من را به رسميت نشناخت جاي نام تو در دل ِ تنگم جاي نام ِ تو در ادامه ي من سال ها رفته است شيطاني « توي جلد ِ شناسنامه ي من ! » بي هويت تر از مسيح شدم يك جــُـدا مانده و قرينه ي تو روي بوم ِ زمين كشيده شدم چون صـــليــبي به روي سينه ي تو ! مثل يك رود از دل چشمه راه افتاده ماه ، در چشمم مثل گويي سپيد مي افتد اتفاقي سياه در چشمم تو ولي نيستي كه پاك كني لكه هاي بزرگ ِ ننگم را تو ولي نيستي كه بشكافي با دو تا بوسه قلب ِ سنگم را ! طاقت طعنه هاي سنگين و گريه هاي دوباره را دارم صفر ، نــُــه ، يازده ، سه تا نقطه ( 0911… ) من هنوز اين شماره را دارم ! عشق ، اشغال بود از اوّل پشت ِ خط مـُــقـــدَم ِ لب هات مي روم دستمال بردارم ماه تب کرده است در شب هات! 《یاسر قنبرلو》
پر شدم از نیمه ای که پر نباید می شدم در صدف های حماقت دُر نباید می شدم من برای سفره ی بی رنگ و بوی خانه ام نان اگرچه نیستم آجر نباید می شدم نیمه ی لیوان من پر هست آه اما چه سود پر شدم از نیمه ای که پر نباید می شدم 《یاسر قنبرلو》