چگونه باز کنم بال در هوای وصال که ریخت مرغ دلم پر در آشیان فراق ... + به به ، عجب شعری ، جناب حافظ ...
هر آرزوی تلخ خود را قهوه خوردم فنجان به فنجان ذکر شد امکان ندارند... وقتی شروع قصه با تردید باشد تردیدهای داستان پایان ندارند.. علیرضا آذر
زندگی یک چمدان است که می آوریش بار و بندیل سبک می کنی و می بریش خودکشی،مرگ قشنگی که به آن دل بستم دسته کم هر دو سه شب سیر به فکرش هستم گاه و بیگاه پُر از پنجره های خطرم به سَرم می زند این مرتبه حتما بپرم گاه و بیگاه شقیقه ست و تفنگی که من مقرص ماهی که تو باشی و پلنگی که منم چمدان دست تو و ترس به چشمان من است این غم انگیزترین حالت غمگین شدن است قبل رفتن دو سه خط فحش بده،داد بکش هی تکانم بده،نفرین کن و فریاد بکش و پایم به خیابان برسد من را بگذارید بمیرد،به درَک اصلا برود ایدز بگیرد،به درَک من شاهدِ نابودی دنیای منم باید بروم دست به کاری بزنم حرفت همه جا هست،چه باید بکنم با این همه بن بست چه باید بکنم لیلی تو ندیدی که چه با من کردند. مردم چه بلاها به سَرم آوردند من عشق شدم،مرا نمی فهمیدند در شهرِ خودم مرا نمی فهمیدند این دغدغه را تاب نمی آوردند گاهی همگی مسخره ام می کردند بعد از تو به دنیای دلم خندیدند مردم به سراپای دلم خندیدند در وادیِ من چشم چرانی کردند. در صحن ِ حَرم تکه پرانی کردند در خانه ی من عشق خدایی می کرد بانوی هنر، هنرنمایی می کرد من زیستنم قصه ی مردم شده است یک تو، وسط زندگیم گم شده است
بـــه خودم آمدم انگار تویـــی در من بود این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود آن به هر لحظهی تبدار تو پیوند منم آنقدر داغ به جانـــم کـــه دماوند منم با توام ای شعر … و زمینی که قسم خورد شکستم بدهد و زمـــان چنبـــره زد کار به دستم بدهد من تورا دیدم و آرام به خاک افتادم و از آن روز کـــه در بند تـــوام آزادم بی تو بی کار و کسم وسعت پشتم خالیست گل تــو باشی من مفلوک،دو مشتم خالیست تو نباشی من از اعماق غرورم دورم زیـــر بیرحم ترین زاویـهی ساطورم با توام ای شعر ، به من گوش کن نقشه نکش حرف نزن گــوش کن ریشه به خونابه و خـــون میرسد میوه که شد بمبِ جنون میرسد محضِ خودت بمب منم،دورتر میترکـــم چند قدم دورتـــر حضرتِ تنهـــای بـــه هم ریخته خون و عطش را به هم آمیخته دست خراب است،چرا سَر کنم آس نشانـــم بده بـــــاور کنــــم دست کسی نیست زمین گیریام عاشقِ این آدمِ زنجیــــریام شعله بکِش بر شبِ تکراریام مُردهی این گونــه خود آزاریام خانه خرابیِ من از دست توست آخــرِ هر راه به بن بستِ توست از همــهی کودکیَم درد ماند نیم وجب بچهی ولگرد ماند من که منم جای کسی نیستم میــــوهی طوبای کسی نیستم گیــجِ تماشای کسی نیستم مزهی لبهای کسی نیستم مثل خودت دردِ خیابانیام مثل خودت دردِ خیابانیام از علیرضا آذر
همیشه زندگی بد نیست فقط بعضی شبا درده یه وقتا صورت اقبال به سمتت برنمیگرده یه وقتا حال دل خوش نیست یه وقتا خستهی خسته است دوباره باز پا میشه دری که عمریِ بسته است
بی روی یار صبر میسر نمیشود بیصورتش حباب مصور نمیشود با او دمی وصال به صد لابه سالها تقریر میکنیم و مقرر نمیشود گفتم که بوسهای بربایم ز لعل او مشکل سعادتیست که باور نمیشود جز آنکه سر ببازم و در پایش اوفتم دستم به هیچ چارهٔ دیگر نمیشود افسرده دل کسی که ز زنجیر زلف او دیوانه مینگردد و کافر نمیشود عشقش حکایتیست که از دل نمیرود وصفش فسانهایست که باور نمیشود تا بوی زلف یار نمیآورد صبا از بوی او دماغ معطر نمیشود ساقی بیار باده که هر لحظه عیش خوش بیمطرب و پیاله و ساغر نمیشود