1. مهمان گرامی، جهت ارسال پست، دانلود و سایر امکانات ویژه کاربران عضو، ثبت نام کنید.
    بستن اطلاعیه

قشنگ ترین نظم هایی که تا حالا شنیدین .-.

شروع موضوع توسط نانیلا ‏4/7/20 در انجمن اشعار

  1. کاربر فوق حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏23/5/20
    ارسال ها:
    3,140
    تشکر شده:
    14,710
    امتیاز دستاورد:
    116
    جنسیت:
    مرد
    با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج
    حرفی بزن ای قلب مرا برده به تاراج

    ای موی پریشان تو دریای خروشان
    بگذار مرا غرق کند این شب مواج

    یک عمر دویدیم و به جایی نرسیدیم
    یک آه کشیدیم و رسیدیم به معراج

    ای کشته سوزانده بر باد سپرده
    جز عشق نیاموختی از قصه حلاج

    یک بار دگر کاش به ساحل برسانی
    صندوقچه‌ای را که رها گشته در امواج
     
    M @ H @ K، NILAY و اُت از این ارسال تشکر کرده اند.
  2. umutlu کاربر ارزشمند❤ ~✿~

    تاریخ عضویت:
    ‏6/2/15
    ارسال ها:
    2,243
    تشکر شده:
    22,309
    امتیاز دستاورد:
    153
    حرفه:
    هِ چـ..
    تویی بهانه ام اما بهانه ای که ندارم
    گذاشتم سرخود رابه شانه ای که ندارم

    تمام عمر کشاندی مرا به سوی نگاهت
    تمام عمر به سوی نشانه ای که ندارم

    چگونه حرف دلم را به چشم هات بگویم
    قصیده ای که نگفتم، ترانه ای که ندارم

    مرا رها کن و بگذار در قفس بنشینم
    که دلخوشم به همین آب و دانه ای که ندارم


    سید حمید رضا برقعی
     
    نانیلا، M @ H @ K و NILAY از این ارسال تشکر کرده اند.
  3. کاربر حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏12/11/14
    ارسال ها:
    1,497
    تشکر شده:
    3,568
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    زن
    هر کس به تماشایی رفتند به صحرایی
    ما را که تو منظوری خاطر نرود جایی
    یا چشم نمی‌بیند یا راه نمی‌داند
    هر کاو به وجود خود دارد ز تو پروایی
    دیوانه عشقت را جایی نظر افتاده‌ست
    کآنجا نتواند رفت اندیشه دانایی
    امید تو بیرون برد از دل همه امیدی
    سودای تو خالی کرد از سر همه سودایی
    زیبا ننماید سرو اندر نظر عقلش
    آن کش نظری باشد با قامت زیبایی
    گویند رفیقانم در عشق چه سر داری
    گویم که سری دارم درباخته در پایی
    زنهار نمی‌خواهم کز کشتن امانم ده
    تا سیرترت بینم یک لحظه مدارایی
    در پارس که تا بوده‌ست از ولوله آسوده‌ست
    بیم است که برخیزد از حسن تو غوغایی
    من دست نخواهم برد الا به سر زلفت
    گر دسترسی باشد یک روز به یغمایی
    گویند تمنایی از دوست بکن سعدی
    جز دوست نخواهم کرد از دوست تمنایی
     
    M @ H @ K از این پست تشکر کرده است.
  4. کاربر حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏12/11/14
    ارسال ها:
    1,497
    تشکر شده:
    3,568
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    زن
    غربت زن
    وقتی ندای غربت زن را شنیدم
    چون ناله در اعماق نایم می خزیدم

    شب بود و تاریکی و بغضی آتش آلود
    یک جنگل مسموم و ابری از مه و دود


    در خلوت مرموز دل، خورشید می مرد
    ابلیس بد بینی مرا با خویش می برد


    با دشنه ی تفتیده ی تقدیر می رفت
    آن روح سرگردان که بی تدبیر می رفت


    وقتی ندای غربت زن را شنیدم
    تصویر بیرحمی دنیا را کشیدم


    در گوشه ی تصویر من، کفتار می خواند
    مامور معذوری که بر مردار می خواند


    تصویر مردانی که در مرداب ماندند
    مرغان بی بالی که در گرداب ماندند


    در سایه سار حجله ی تیمور خفتند
    غافل ز شمشیر درون گور خفتند !


    در جیره بندی زمان عشق مردند
    آنان که قلب خودبه دریا می سپردند


    فریاد از فریاد زن افسانه می ساخت
    با شمع نامردان، خدا پروانه می ساخت !!!


    تقدیر در کنه سیاهی رنگ دارد
    شرما تباهی با تباهی جنگ دارد


    وقتی صدای هق هق خود را شنیدم
    سرگشته در کوی غرورم می دویدم


    خشکیده آن بغض، سکوتم خیس گردید
    پیکر تراش کینه ام، تندیس گردید

    دیدم هراسان خود، به خوان خون نشستم
    بیجا به اینجا و به این گردون نشستم


    هر جا که اشکی از صدا افتاد... افتاد
    هر جا که حسی از خدا افتاد ...افتاد


    بی شک غروب مرگ نامردان همین است
    مژده رها خورشید بر دوش زمین است
     
    M @ H @ K از این پست تشکر کرده است.
  5. کاربر حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏12/11/14
    ارسال ها:
    1,497
    تشکر شده:
    3,568
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    زن
    تو ندانی که خود آن نقطۀ عشقی؛ تو خود اسرار نهانی

    نه مرادم نه مریدم

    نه پیامم نه کلامم

    نه سلامم نه علیکم

    نه سپیدم نه سیاهم

    نه چنانم که تو گویی

    نه چنینم که تو خوانی

    و نه آنگونه که گفتند و شنیدی

    نه سمائم نه زمینم

    نه به زنجیر کسی بسته‌ام و بردۀ دینم

    نه سرابم

    نه برای دل تنهایی تو جام شرابم

    نه گرفتار و اسیرم

    نه حقیرم

    نه فرستادۀ پیرم

    نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم

    نه جهنم نه بهشتم

    چُنین است سرشتم

    این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم

    بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم…

    گر به این نقطه رسیدی

    به تو سر بسته و در پرده بگویــم

    تا کســی نشنـود این راز گهــربـار جـهان را

    آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـی

    خودِ تو جان جهانی

    گر نهانـی و عیانـی

    تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی

    تو ندانی که خود آن نقطۀ عشقی

    تو خود اسرار نهانی

    تو خود باغ بهشتی

    تو بخود آمده از فلسفۀ چون و چرایی

    به تو سوگند

    که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی

    نه که جُزئی

    نه که چون آب در اندام سَبوئی

    تو خود اویی بخود آی

    تا در خانه متروکۀ هرکس ننشـــینی و

    بجز روشنــی شعشـعۀ پرتـو خود هیچ نبـینـی

    و گلِ وصل بـچیـنی….

    [​IMG]

    مولانا جلال الدین رومی بلخی
     
    ارغنون از این پست تشکر کرده است.
  6. کاربر حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏12/11/14
    ارسال ها:
    1,497
    تشکر شده:
    3,568
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    زن
    در نصیحت فرزند خود محمد نظامی
    [​IMG]


    اي چارده ساله قرة العين
    بالغ نظر علوم کونين
    آن روز که هفت ساله بودي
    چون گل به چمن حواله بودي
    و اکنون که به چارده رسيدي
    چون سرو بر اوج سرکشيدي
    غافل منشين نه وقت بازيست
    وقت هنر است و سرفرازيست
    دانش طلب و بزرگي آموز
    تا به نگرند روزت از روز
    نام و نسبت به خردسالي است
    نسل از شجر بزرگ خالي است

    جائي که بزرگ بايدت بود
    فرزندي من ندارت سود
    چون شير به خود سپه شکن باش
    فرزند خصال خويشتن باش
    دولت طلبي سبب نگه دار
    با خلق خدا ادب نگه دار
    آنجا که فسانه اي سکالي
    از ترس خدا مباش خالي

    وان شغل طلب ز روي حالت
    کز کرده نباشدت خجالت
    گر دل دهي اي پسر بدين پند
    از پند پدر شوي برومند
    گرچه سر سروريت بينم
    و آيين سخنوريت بينم
    در شعر مپيچ و در فن او
    چون اکذب اوست احسن او
    زين فن مطلب بلند نامي
    کان ختم شد است بر نظامي
    نظم ارچه به مرتبت بلند است
    آن علم طلب که سودمند است

    در جدول اين خط قياسي
    ميکوش به خويشتن شناسي
    تشريح نهاد خود درآموز
    کاين معرفتي است خاطر افروز
    پيغمبر گفت علم علمان
    علم الاديان و علم الابدان
    در ناف دو علم بوي طيب است
    وان هر دو فقيه يا طبيب است
    مي باش طبيب عيسوي هش
    اما نه طبيب آدمي کش
    مي باش فقيه طاعت اندوز
    اما نه فقيه حيلت آموز
    گر هردو شوي بلند گردي
    پيش همه ارجمند گردي
    صاحب طرفين عهد باشي
    صاحب طرف دو مهد باشي

    مي کوش به هر ورق که خواني
    کان دانش را تمام داني
    پالان گری به غايت خود
    بهتر ز کلاه دوزي بد

    گفتن ز من از تو کار بستن
    بي کار نمي توان نشستن
    با اينکه سخن به لطف آبست
    کم گفتن هر سخن صوابست
    آب ارچه همه زلال خيزد
    از خوردن پر ملال خيزد
    کم گوي و گزيده گوي چون در
    تا ز اندک تو جهان شود پر
    لاف از سخن چو در توان زد
    آن خشت بود که پر توان زد
    مرواريدي کز اصل پاکست
    آرايش بخش آب و خاکست
    تا هست درست گنج و کانهاست
    چون خرد شود دواي جانهاست

    يک دسته گل دماغ پرور
    از صد خرمن گياه بهتر
    گر باشد صد ستاره در پيش
    تعظيم يک آفتاب ازو بيش
    گرچه همه کوکبي به تابست
    افروختگي در آفتابست
     
    f@rid69 و M @ H @ K از این پست تشکر کرده اند.
  7. کاربر فوق حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏23/5/20
    ارسال ها:
    3,140
    تشکر شده:
    14,710
    امتیاز دستاورد:
    116
    جنسیت:
    مرد
    با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج
    حرفی بزن ای قلب مرا برده به تاراج

    ای موی پریشان تو دریای خروشان
    بگذار مرا غرق کند این شب مواج

    یک عمر دویدیم و به جایی نرسیدیم
    یک آه کشیدیم و رسیدیم به معراج

    ای کشته سوزانده بر باد سپرده
    جز عشق نیاموختی از قصه حلاج

    یک بار دگر کاش به ساحل برسانی
    صندوقچه‌ای را که رها گشته در امواج

    فاضل نظری
     
    Farzane و NILAY از این پست تشکر کرده اند.
  8. کاربر حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏12/11/14
    ارسال ها:
    1,497
    تشکر شده:
    3,568
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    زن


    دلم رمیده شد و غافلم من درویش
    که آن شکاری سرگشته را چه آمد پیش
    چو بید بر سر ایمان خویش می‌لرزم
    که دل به دست کمان ابروییست کافرکیش
    خیال حوصله بحر می‌پزد هیهات
    چه‌هاست در سر این قطره محال اندیش
    بنازم آن مژه شوخ عافیت کش را
    که موج می‌زندش آب نوش بر سر نیش
    ز آستین طبیبان هزار خون بچکد
    گرم به تجربه دستی نهند بر دل ریش
    به کوی میکده گریان و سرفکنده روم
    چرا که شرم همی‌آیدم ز حاصل خویش
    نه عمر خضر بماند نه ملک اسکندر
    نزاع بر سر دنیای دون مکن درویش
    بدان کمر نرسد دست هر گدا حافظ
    خزانه‌ای به کف آور ز گنج قارون بیش
     
    f@rid69 و Farzane از این پست تشکر کرده اند.
  9. کاربر حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏12/11/14
    ارسال ها:
    1,497
    تشکر شده:
    3,568
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    زن
    باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش
    بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش
    ای دل اندربند زلفش از پریشانی منال
    مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش
    رند عالم سوز را با مصلحت بینی چه کار
    کار ملک است آن چه تدبیر و تامل بایدش
    تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافریست
    راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش...
    با چنین زلف و رخش بادا نظربازی حرام
    هر که روی یاسمین و جعد سنبل بایدش
    نازها زان نرگس مستانه‌اش باید کشید
    این دل شوریده تا آن جعد و کاکل بایدش
    ساقیا در گردش ساغر تعلل تا به چند
    دور چون با عاشقان افتد تسلسل بایدش
    کیست حافظ تا ننوشد باده بی آواز رود
    عاشق مسکین چرا چندین تجمل بایدش
     
    f@rid69 و Farzane از این پست تشکر کرده اند.
  10. کاربر حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏12/11/14
    ارسال ها:
    1,497
    تشکر شده:
    3,568
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    زن
    هرچه کنی بکن مکن ترک من ای نگار من

    هر چه بری ببر مبر سنگدلی به کار من

    هر چه هلی بهل مهل پرده به روی چون قمر

    هر چه دری بدر مدر پرده اعتبار من

    هر چه کشــی بکش مکش باده به بزم مدعی

    هر چه خوری بخور مخور خون من ای نگار من

    هر چه دهی بده مده زلف به باد ای صنم

    هر چه نهی بنه منه پای به رهگــــذار من

    هر چه کشی بکش مکش صید حرم که نیست

    خوش هر چه شوی بشو مشو تشنه به خون زار من

    هر چه بری ببر مبر رشته الفت مـرا

    هر چه کنی بکن مکن خـانه اختیار من

    هر چه روی برو مرو راه خلاف دوستی

    هر چه زنی بزن مزن طعنه به روزگار من
     
    f@rid69 و Farzane از این پست تشکر کرده اند.