گر جان به جان من کنی، جان و جهان من تویی سیر نمی شوم ز تو ، تاب و توان من تویی نظری به حال ما کن، تا روم به سمت کویت دیوانه تر از دلم نیست، تا شود اسیر رویت
ناگهان ابر وجودت بر دلم صاعقه زد بَه چه اشکی شد و پاییزُ عجب بارانی ابتدای همه شب های سیاهم بودی انتهای همه غم های منو پایانی