پریشب یه خوابی دادم خیلی حال خوب ایجاد کرد دیدم ی کوه نیمه ریزش کرده و همه میترسن برن سمتش اما من رفتم. یه تونل کوچیک توش داشت از اونجا رد شدم پشت اون کوه یه قصر بزرگی بود توی قصر رودخونه بود من دویدم رفتم تو آب.. حس خیلی خوشایندی بود توی قصر همه چی بود طبیعت بود درخت و گل و سبزه و ادمای خیلی خوب دیکه دلم نمی اومد خارج بشم ازش گفتمچرا جلوی این قصر کوه ریزش کرده و مردمو میترسونه... گفتن برای اینکه هر کس جرات اومدن داره اون بیاد بقیه خودشون خودشونو محروم می کنن از اینخواب یاد گرفتم ی وقت ظاهر ی چیزی برامون قشنگ نیست ولی وقتی واردش میشیم نعمت های بزرگ میبینم و خوشی های حال خوب کن سختیای زندگی هم همینه ظاهرش قشنگ نیست شاید ولی باطنش برات چیزای خوب کنار گذاشتن.. فقط بایذ ازش عبور کرد تا رسید ب باطن
خداوکیلی این نسل جدیدا چقدر باکیفیت ترن..درس زندگی بهشون الهام میشه خوابای ما در حد ننه قمر جن گیر بود.
والا اینو برا همه تعریف کردم یه خواب ترکیبی بود، خواب و بیدار "نصفه شب یهو از خواب پریدم دورمو نگاه میکردم و حس میکردم مُردم یا یه چیزیو از دست دادم، بعد یهو گفتم ما از هیچ بوجود اومدیم و دوباره خوابیدم":bucktooth: inception بازی بود برا خودش
خواب دیدم جنگ شده همه جا شلوغ پولوغ بود همه مردم تو مخفیگاه بودن منم بین اونا بودم مخفیگاه آنقدر شلوغ بود که جا نبود با خودم گفتم صد رحمت ب کرونا... اونم نعمتی بود قدر ندونستیم + فکر کنم بعد از کرونا جنگ بشه
وختایی که خواب میبینم تو کوچه و خیابونم ؛ باااید داخل یه مغازه ای برم : )) اصن نرم نمیشه مخصوصا بقالی : )) همیشه هم یا خوراکیاش تموم شده یا یجوریه من دوس ندارم دیشبم طبق معمول رفته بودم بقالی طبق معمول تر رفتم سراغ بستنی ها و مثل همیشه دوس نداشتمشون اما یه اصرار خاصیه که حتما باس بخرم یه بستنی تو خواب : )) و نمیدونم چرا همیشه بی پولم تو خواب =)) ینی توکل بر خدا میرم تو مغازه ۱۰ تا بستنی برداشتم خلاصه از یخچال گفتم به طرف به حساب بزن طرف تو خوابم برگاش ریخته بود =)) که اصن این کیه اصن =)) دیگه بعدش پاشدم از خواب : ( حسرت به دل موندم : ( + دلم برای خوابایی که میرم بالای دشت و کوه و اینا که تو واقعیت بعید میدونم باشه همچین جاهایی اصن تنگ شده :دی
خواب دیدم جنگ شده و نیروی دشمن تا چند قدمی خونه ما اومده محمد بمن گفت سریع لباسات بپوش بیا بریم ازینجا.. من گفتم باید طلاهام بردارم .. خلاصه هم ترس داشتم هم درگیر طلا بودم با خودم در همین حال گفتم مگه من چمه ک نجنگم منم میرم جنگ.. بدون روسری راه افتادم سمت میدون جنگ ک نزدیک خونمون بود یکی از این برادرای نیروی خودمون گفت خانم کجا مکه نمیبینی جنگه .. گفتم من باس رسالتم انجام بدم .. کفت بابا میبرنت تو زنی خطرناکه .. ترسیدم ولی همه چیز رو رها کردم و رفتم جنگ ... تو راه بودم بیدار شدم این جنگ نفس بود و دل کندن از طلاجات
با یه لباس بلند آبی تیره و موهای بلند و فر و افشونش با همون گل صورتی که معمولا دوست داشت به موهاش بزنه اومده بود و فقط بهم لبخند تحویل میداد هی میگفتم ایراندخت چیزی شده خوبی ؟ اینهمه راه اومدی پیشم چیزی بگی ؟ جواب نمیداد صبح پاشدم انقدر دلتنگیم شدید بود بهش پیام دادم اینستا . منتظرم اونجا صبح بشه بیدار بشه شاید چک کنه و باخبرم کنه از حالش