زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر سر مکش تا نکشد سر بفلک فریادم زلف را حلقه مکن تا نکنی دربندم طرّه را تاب مده تا ندهی بر بادم یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گُلم قد برافراز که از سرو کنی آزادم شمع هر جمع مشو ور نه بسوزی ما را یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم شهرهٔ شهر مشو تا ننهم سر در کوه شور شیرین منما تا نکنی فرهادم رحم کن بر من مسکین و بفریادم رس تا بخاک در آصف نرسد فریادم حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی من از آن روز که دربند توام آزادم
تا دندون داری بخند تا چشم داری ببین تا گوش داری گوش کن تا سالمی زندگی کن یادت باشه دنیا منتظر هیچ کس نمی مونه به لبخند زدن ادامه بده چون زندگی زیباست
گاهی اوقات نیاز داری تنها باشی نه برای این که احساس تنهایی کنی بلکه برای این که از وقت آزادت برای “خودت بودن” لذت ببری
تمام محبت خود را به یکباره برای دوستت ظاهر مکن زیرا هر وقت اندک تغییری مشاهده کرد تو را دشمن می پندارد
تو نیستی اما برایت چای میریزم دیروز هم نبودی که برایت بلیت سینما گرفتم. دوست داری بخند، دوست داری گریه کن، و یا دوست داری مثل آینه مبهوت باش، مبهوت من و دنیای کوچکم. دیگر چه فرق میکند باشی یا نباشی من با تو زندگی میکنم
خود را آخرین کس دوست بدار و آن دلها را که از تو بیزارند به دلجویی و دلداری از خود شاد کن فساد و تباهی هیچگاه بهره اش از راستی و صداقت افزون نخواهد بود پرچم صلح و آشتی را در دست راست خود به اهتزاز آور و برای خاموش کردن شعله های رشک دادپیشه باش و از هیچکس مترس بگذار آرزوها و آرمانهای تو برای همه سرزمینت باشد و برای خدا باشد و برای حقیقت باشد و در آن حال ای "کرمول" اگر فرو افتی آن فرو افتادن قدیسی خواهد بود که در راه ایمانش به شهادت رسیده است. ویلیام شکسپیر، نمایشنامه هنری هشتم