من دلم برای آن شبهای قشنگ من دلم برای جاده ای که عاشقانه بود آن سیاهی و سکوت چشمک ستاره های دور من دلم برای "او" گرفته است
چه خوش گفت فردوسي ِ پاكزاد / كه رحمت بر آن تربت ِ پاك باد ميازار موري كه دانه كش است / كه جان دارد و جان شيرين خوش است مزن بر سر ِ ناتون دست ِ زور / كه روزي بيفتي به پايش چو مور گرفتم زتو ناتوان تر بسي ست / تواناتر از تو هم آخر كسي ست خدارا بر آن بنده بخشايش است / كه خلق از وجودش در آسايش است
سفر بهانۀ خوبی برای رفتن نیست نخواه اشک نریزم دلم که آهن نیست سفر هرکه را دیده ام برده است سفر هیچ کس را نیاورده است...
آن کلاغی که پرید از فراز سر ما و فرو رفت در اندیشهٔ آشفتهٔ ابری ولگرد و صدایش همچون نیزهٔ کوتاهی، پهنای افق را پیمود خبر ما را با خود خواهد برد به شهر همه میدانند همه میدانند که من و تو از آن روزنهٔ سرد عبوس باغ را دیدیم و از آن شاخهٔ بازیگر دور از دست سیب را چیدیم همه میترسند همه میترسند، اما من و تو به چراغ و آب و آینه پیوستیم و نترسیدیم سخن از پیوند سست دو نام و همآغوشی در اوراق کهنهٔ یک دفتر نیست سخن از گیسوی خوشبخت منست با شقایقهای سوختهٔ بوسهٔ تو و صمیمیت تن هامان، در طراری و درخشیدن عریانیمان مثل فلس ماهیها در آب سخن از زندگی نقرهای آوازیست که، سحر گاهان فوارهٔ کوچک میخواند مادر آن جنگل سبز سیال شبی از خرگوشان وحشی و در آن دریای مضطرب خونسرد از صدفهای پر از مروارید و در آن کوه غریب فاتح از عقابان جوان پرسیدیم که چه باید کرد .....
مثل همیشه چشم به راهت نشسته ام امروز هم به انتظار نگاهت نشته ام از طالعم نپرس که من دم نمی زنم آیینه ام ، مقابلِ آهت نشسته ام ... غافل نشسته ام که قافله ی عمر بگذرد آن یوسفم که در بنِ چاهت نشسته ام شرمم کشد که بی تو نفس می کشم هنوز چون دزد در کمینِ نگاهت نشسته ام در ماتمت دو روزه ی عمرم به باد رفت مثل همیشه چشم به راهت نشسته ام امیر_طاهری