1. مهمان گرامی، جهت ارسال پست، دانلود و سایر امکانات ویژه کاربران عضو، ثبت نام کنید.
    بستن اطلاعیه

خاطره ای از زنده یاد حسین پناهی/ عکس

شروع موضوع توسط DaniyaL ‏3/3/20 در انجمن زمزمه های آشنا

  1. Darkness

    تاریخ عضویت:
    ‏18/3/13
    ارسال ها:
    3,398
    تشکر شده:
    19,400
    امتیاز دستاورد:
    116
    جنسیت:
    مرد
    حرفه:
    B4A
    سیدحمیدهاشمی: حسین پناهی را پیش ازاینها هم میشناختم . اولین باردر یک جلسه هنری درتهران بااوآشنا شدم.فکرکنم اختتامیه یکی ازجشنواره های فرهنگی هنری بودکه دربخش عکس جزو برندگانش شده بودم .حسین هم به عنوان یکی ازمدعوین ویژه جشنواره دعوت شده بود.خیلی زودصمیمی شدیم.آدم خوش مشرب وشیرینی بود.صادق ودوست داشتنی.اساسا آدم متواضع وشفافی دیده میشد.
    چند ماه بعدش هم آمدمشهد.

    تماس گرفت خونه وباهمون لهجه شیرین ودوست داشتنی اش گفت:

    حمید،حسینم،مشهدم،خوبی تو؟

    خیلی خوشحال شدم وفرصت کوتاهی که قرار گذاشتیم و تجدید دیداری شد.



    دیگه ندیدمش تا سال ۷۵ که دوباره آمد مشهد. تماس گرفت خونه ودوباره با همون لهجه شیرین ودوست داشتنی اش گفت:

    حمید،حسینم،مشهدم،خوبی تو؟

    وباز قرارگذاشتیم تا همو ببینیم . این بار سالن شهید بهشتی مشهد.

    واسه یه مراسمی آمده بود. یادم نیست چه مراسمی بود. اون موقع برای یک هفته نامه تازه تاسیس به عنوان خبرنگار وعکاس خبری کار می کردم.

    بهش گفتم حسین مدتیه واسه یه نشریه هفتگی قلم میزنم ، بیا یه گفتگو ازت بگیرم .

    گفت: باشه اما بریم یه گوشه خلوت که سروصدایی نباشه ..ولی جون حسین طولش نده .
    رفتیم یه گوشه ای که خلوت هم نبود. سروصدای مراسم بودوشلوغ .

    توهمون شلوغی ازش عکسی گرفتم وسوالهامو پرسیدم . سیگاری روشن کردوپاسخ میداد.

    تا حالا هیچوقت اینطوری ندیده بودمش . چه حسی داشت این مرد. او حرف میزد و من بغض میکردم ...

    از نیشابورخیلی خوشش می آمد . میگفت : نیشابور شهر رویاهای منه.

    چند ماه بعدش هم من رفتم تهران . زنگ زدم بهش و گفتم :

    "حسین ، حمیدم ، تهرانم ، خوبی تو "

    زد زیرخنده و باهمون لهجه شیرینش گفت ، بابا دم تو گرم ..

    وقراری گذاشتیم وتجدیددیداری شد.



    [​IMG]

    خیلی خوشحال بودم که دوباره می بینمش . ساعتی را با هم بودیم و از حال وهوای هنر و خاطرات جنگ و ... حرف زدیم.

    نمیدونستم آخرین باری خواهد بودکه در آغوشش میگیرم و تمام پاکی و صداقتش را میبوسم...


    حالا دیگه حسین پناهی سالهاست که نیست.

    حالا دیگه سالهاست که یکی ازآرزوهام اینه که یه روزدوباره تلفن خونه زنگ بزنه و از اون طرف خط صدایی بهم بگه :

    حمید،حسینم،مشهدم،خوبی تو ....
     
    کوکی♥❄، اُت، valiasr و یک نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  2. Darkness

    تاریخ عضویت:
    ‏18/3/13
    ارسال ها:
    3,398
    تشکر شده:
    19,400
    امتیاز دستاورد:
    116
    جنسیت:
    مرد
    حرفه:
    B4A
    اکبرعبدی می‌گوید: یک روز سر سریال بودیم. هوا هم خیلی سرد بود. از ماشین پیاده شد بدون کاپشن. گفتم: حسین این جوری اومدی از خونه بیرون؟ نگفتی سرما می‌خوری؟! کاپشن خوشگلت کو؟

    گفت: کاپشن قشنگی بود، نه؟ گفتم: آره! گفت: من هم خیلی دوستش داشتم ولی سر راه یکی را دیدم که هم دوستش داشت و هم احتیاجش داشت. ولی من فقط دوستش داشتم...
     
    کوکی♥❄، MajiD.JD، اُت و یک نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  3. Darkness

    تاریخ عضویت:
    ‏18/3/13
    ارسال ها:
    3,398
    تشکر شده:
    19,400
    امتیاز دستاورد:
    116
    جنسیت:
    مرد
    حرفه:
    B4A
    رسول نجفیان: «حسین معمولا بی پول بود. یك بار برای تمرین دو مرغابی در مه،تاكسی سوار شدیم و از سر جام جم آمدیم خیابان فرشته. آن موقع 200 تومانی تازه آمدهبود و كرایه ما می شد پنج تومان. حسین همین طور بی دلیل از راننده تاكسی خوششآمد، 200 تومان داد و پیاده شدیم. راننده گفت صبر كن، بقیه اش را بگیر. حسین گفتبقیه اش مال خودت. راننده فكر كرد پول تقلبی داده ایم. حالا حسین هم زده بود زیرخنده. راننده عصبانی شده بود كه مسافران تاكسی گفتند پول درست است، گفت مگه شمادیوانه اید بعد حسین گفت: می بینی وقتی آدم می خواد فردین بازی هم دربیاره، كسیباور نمی كنه. لابد به قیافمون نمی آد از این غلطا بكنیم.»


    رسول نجفیان: «یك بار حسین هوس كرد كنار جوی خیابان ولی عصر لم بدهیم و خیامبخوانیم. شرط كرد كه هر كس هم رد شد و هر چه گفت اعتنایی نكنیم.»


    مسعود جعفری جوزانی: «یك روز حسین آمد دفتر و پول لازم داشت. من 15 هزار تومانداشتم كه به او قرض دادم. بعد آبدارچی آمد و پنج هزار تومان وام می خواست. من واقعاپول نداشتم كه به او بدهم. بعدها فهمیدم كه حسین قبل از رفتن پنج هزار تومان از پولخودش را به آبدارچی داده.»


    رسول نجفیان: «یك بار با حسین رفتیم حوزه هنری كه برای كارش صحبت كند. با طرح اوموافقت نشد. حسین از حوزه پول گرفته بود. آمد بیرون و گفت پول ها را نمی خواهم. عصبانی بود و پول ها را پرت كرد داخل جوی آب. آب پول ها را برد و حسین نشست كنارخیابان گریه كرد .» مسعود جعفری جوزانی: «یكی از بزرگترین دلایل انزوای حسین برخورد بد اطرافیانبود. یادم می آید، یك روز گریه می كرد و فرو ریخته بود. یكی از مسئولان صدا و سیمادر آن زمان توهین بدی به او كرده بود. گفتم ایرادی ندارد من یك طرح دارم كه تو نقشاولش هستی. گفت آقا من چشمام روشنه یا موهام بوره. خودش می گفت هلوی چروكیده. سایهخیال را برایش نوشتم كه با آن دیپلم افتخار برد و بعدها آژانس دوستی هم 80 درصد بهخاطر رضایت حسین پناهی ساخته شد.»


    مسعود جعفری جوزانی: «سال 1998 وقتی تیم ایران، استرالیا را برد و به جام جهانیرفت، ما همه یك جا جمع شده بودیم و بازی را تماشا می كردیم. آن زمان تمام داراییحسین 100 هزار تومان بود. در هیجان احساسات، آنقدر ذوق زده شده بود كه تمام پول رابه هركس از راه رسید، بخشید.»
     
    کوکی♥❄ از این پست تشکر کرده است.
  4. Darkness

    تاریخ عضویت:
    ‏18/3/13
    ارسال ها:
    3,398
    تشکر شده:
    19,400
    امتیاز دستاورد:
    116
    جنسیت:
    مرد
    حرفه:
    B4A

    [​IMG]

    فاطمه گودرزی:

    حوالی سال شصت و هفت دو چشم معصوم با نگاههای پرسش گر و عجول وارد خانه ما شد ، همسرم او را همکار و دوستش ، حسین پناهی معرفی کرد . از بدو ورود احساس کردم یک فضای بی ریا ی روشنایی در خانه ام ایجاد شده . سوال ها و نظرهایش به قدری بی غل و غش و در عین حال انتزاعی بود که بی اراده وارد ذهنیت اش می شدی . وقتی چند خطی از شعر هایش را می خواند ، به دنیایی از تصاویر خاص و ناب ، وارد می شدی . که علی رغم غریبگی با چنین فضایی تو را گرفتار زاویه نگاهی جدید ار زندگی می کرد . به خصوص وقتی خواند : مثل امال و محال اینقدر پا پیچم نشو .هر چند که مثل تمام هنرمندان غریزی و ژنی ، بی پروا همیشه مادیاتش را آتش می زد و به همین سبب همواره در تنگ دستی بود ... . وبد رفت ، اما یقین دارم نزد هر کسی خاطره ای از نیک سرشتی و نیک اندیشی به جای گداشته است . به ویژه خانواده من به خاطر اینکه ، روزی دفتر دست نوشته های اولین کتاب شعرش را به همسرم هدیه کرد . گاهی به دست خط اول او نگاه می کنیم ، گویی در مقابل ما ظاهر می شود و می گوید :"هر که بگوید بودیم ، مگر آن کس که تقدیرمان بود.
     
    کوکی♥❄ از این پست تشکر کرده است.
  5. Darkness

    تاریخ عضویت:
    ‏18/3/13
    ارسال ها:
    3,398
    تشکر شده:
    19,400
    امتیاز دستاورد:
    116
    جنسیت:
    مرد
    حرفه:
    B4A
    سحر جعفری جوزانی:

    عمو حسین ، تو همون اتاقی نشسته بودم که سالها پیش(آژانس دوستی)رو فیلمبرداری میکردیم ...

    پدر وارد اتاق شد،سرم و بلند کردم و با لبخند نگاهش کردم ، چشمهاش تَر شده بود ، بغض غریبی داشت ،ترسیدم،نگاهم کرد ،به زور نفس عمیقی کشید و گفت:عمو حسین رفت...

    قبل از اینکه اشکهاش سرازیر بشن به طرف اتاقش رفت،خشکم زد... درست شنیده بودم؟ناخودآگاه چشمم به پنجره ی کوچکی افتاد که یه قوری بزرگ پُر از برگهای سبز توش بود ،همون قوری که تو آژانس دوستی شما توش گُل میکاشتی،مگه میشد گریه نکرد...گلوم درد گرفته بود،نمیدونم چقدر گذشت ولی ناگهان به خودم گفتم:مگه هنر میتونه بره؟نه ... معلومه که نه ،عمو حسین همیشه میگفتی:خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند...خوشا به حالت که عاشق نوری و هستی و هستی و هستی.....

    [​IMG]