از لحاظ روحی نیاز دارم همزمان که اینجا زندگی میکنم اصفهان بگردم، تو حافظیه ی شیراز قدم بزنم، تو مشهد هرروز برم حرم امام رضا زیارت، عصر ها تو جنگل های گلستان چایی بخورم، غروب خورشید از ساحل بوشهر ببینم و شب رو کویر یزد ستاره ها رو ببینم
از میدان توبه میدان مروت زاید. مروت گم بودن است و در خود زیستن. قوله تعالی: «کونوا قوامین بالقسط». ارکان مروت سه چیزست: زندگانی کردن با خود بعقل، و با خلق به صبر، و با حق به نیاز. نشان زندگانی کردن با خود بعقل سه چیزست: قدر خود بدانستن، و اندازهٔ کار خود دیدن، و در خیر خویش بکوشیدن. و نشان زندگانی کردن با خلق بصبر سه چیزست: بتوانائی ایشان ازیشان راضی بودن، و عذرهای ایشانرا بازجستن، و داد ایشان از توانائی خود بدادن. و نشان زندگانی با حق به نیاز سه چیزست: هر چه از حق آید شکر واجب بر آن، و هر چه از بهر حق کنی عذر واجب دیدن، و اختیار حق را صواب دیدن. خواجه عبدالله انصاری
من به يک خانه ميانديشم با نفس هاي پچک هايش ، رخوتناک با چراغانش روشن ، همچون ني ني چشم با شبانش متفکر ، تنبل ، بي تشويش و به نوزادي با لبخندي نامحدود مثل يک دايرهء پي در پي بر آب و تني پر خون ، چون خوشه اي از انگور
روی تخت دراز کشیدم و به قطره های سرم نگاه میکنم که تند تند میچکه... آقای جانفشان چراغ سقفی رو خاموش کرده که راحت باشم... چند تخت اونور تر خانومی که داره سرم میگیره میگه بعد چهل و دو سال ازدواج کردنم چی بود؟! میگرنم چند برابر بیشتر شده و زندگی ام مختل شده...دیشب مهمونی دوست شوهرم بود بوی سیگار و شلوغی دوباره حالم و بد کرد... سرم منگ و سنگین شده و بدنم بی رمق...چشمام و میبندم و به ادامه ی مکالمه شون گوش میدم.. سیگارش تموم شده و حالا اومده کنارم نشسته، ازم میخواد باهم انگلیسی صحبت کنیم که برای مصاحبه آماده شه.. وقتی بهش میگم الان حالم مساعد نیست ناراحت میشه، بحث کوچکی رد و بدل میشه بعدش میره بیرون... نفس عمیقی میکشم و چشمام رو میبندم... توی ماشین نشستم.. شادمهر پلی میشه، سکوت کردیم ... شاید از اینکه برنامه امروزش بهم خورده عصبیه... بعد از درمونگاه میریم که واسش کت شلوار انتخاب کنم.. باید دقت کنم که رنگ کراوات و بافتش هماهنگی داشته باشه و گرنه بعدا میگه فلان روز بهم توجه نکردی یا اینکه بی تفاوت بودی.. فروشنده آشنای قدیمی و منو میشناسه... احتمالا به خاطر رنگ پریده و ظاهر آشفته ام هست که سر صحبت رو باز نمیکنه و ساکت میشینیم، از کنار در میگه گیره کراوات هم دارین؟ آروم میگم بگین نزنی بهتره، دمده شده... اینا رو از من نشنوه بهتره... صدای موزیک کمی بلند تر میشه... حالا ساکت میشینم توی ماشین... تو رانندگی بی اخلاقه... شاید چون خودم اینجا رانندگی نمیکنم رفتارش واسم عجیبه...حالا دیگه کلافه ام.. بهش میگم من دم خونه پیاده میشم، بدون اینکه چیزی بگم خداحافظی میکنم و میرم بالا... از پله ها نگاه میکنم هنوز توی ماشین نشسته... میدونم بعدا داستان دارم برای روزی که گذشت... گرسنه ام ... دلم غذای گرم خونگی میخواد... روی تخت دراز میکشم و اشکام خیلی گرم روی گونه ام پخش میشه... از کی اونقدر احساس ضعف و تنهایی کردم که یادم نیست؟!... از کی به همه محبت کردم و در آخر بدهکار شدم! یادم نیست... این صحنه ها قبلا هم تکرارشده... اما این روزها نسبت به گذشته خیلی فرق داره... دنبال بهونه ام برای اشک... تو دنیای موازی مادر جون رفته مسجد محل روضه ...آخه محرم شده... دم غروبه، میام خونه میبینم خونه سرد و خاموشه..کمی بعد کلید میندازه و در باز میکنه.. با غذای نذری میاد.. میگم مادر جون چه خبره یه دونه کافیه مگه ما نخورده ایم؟! .. میگه مادر من نگرفتم، گفتن واسه تو و وحید هم بیارم... چند قاشق عدس پلو میخورم... داره زنگ میزنه که بیاد نذری ببره... ای وااای.... ای وااایِ من... میتونم تو همین لحظه بمیرم... حاضرم همه ی عمرم رو بدم و برگردم به یکی از شب های قشنگ و گرم اون خونه... چشمام و باز میکنم غروب شده ، به پهنای صورت اشکی ام، خونه تاریکه... دلم به رفتن نیست... اما شاید یکی از قصه های زندگیم باید همینجا تموم شه... این دفعه یه فرق بزرگ داره ...پیش هیچ کس نمیتونم بگم هنوز درد دارم.. هنوز غرقِ سوگم...دوستانم برای برگشتنم به زندگی دستپاچه ام میکنن.. من هنوز رخت سیاهم رو دوست دارم بپوشم... هنوز برای رفتن به مهمونی و دیدن آدمها شوقی ندارم... آخه دیگه مادر جون منتظرم نیست... آخ که چقدر جای خالی ات درد میکنه عزیزم...
عمری به هر کوی و گذر، گشتم که پیدایت کنم اکنون که پیدا کردهام، بنشین تماشایت کنم الماسِ اشک شوق را، تاجی بـه گیسویت نَهم گلهای باغ شعر را، زیبِ سراپایت کنم
من عادت کردهام خود را در دل عمیقترین دریاهای ناشناخته غرق کنم تا به هر اجباری، شنا کردن بیاموزم، خود را تا مرتفعترین قلهها برسانم و با هراسِ سقوط، پرواز کنم... و در دل صعبترین طوفانها بایستم و جسور بودن و قویتر شدن را بلد شوم. برای کسی چون من، سنگها، ایدههایی تازهاند برای اندیشیدن و موانع؛ دلیلی برای بلندتر پریدن! سختیها؛ پلهای باریکی برای رسیدناند و مشکلات؛ حریفهای ناپختهای برای جنگیدن و قویتر شدن، برای من؛ هیچ بنبستی پایانِ راه نیست، حتی اگر مسیر زیادی طی کرده باشم، حتی اگر تمام مسیر را دویده باشم، من اما میمانم و میایستم و راههای تازهای میسازم، من اما ادامه میدهم، من اما پیروز میشوم...
امّا من سکوت میکنم. این درد، رفیقِ راهِ پیریِ من است. گفتن ندارد. به قولِ عزیزی: کلوخهء غم را باید به آبِ دهان خیس کرد و به زبان هی چرخاندُ چرخاند و بعد فرو داد. گفتن ندارد. پ.ن: بعد هیچ. کمتر از هیچ. فراموشی
به کاکتوس اگه زیاد آب بدی بیحال میشه و کمکم میپوسه اما این موضوع برای خیلی از گلهای دیگه صدق نمیکنه کاکتوس اگه نور نداشته باشه، میمیره اما گلهای زیادی هستن که بدون نور هم دووم میارن . ماهی اگه بیاد رو ساحل، انقدر بالا و پایین میپره تا نفسش بند میاد و خفه میشه اما همون دریا، میتونه خیلی از حیوونای دیگه رو غرق کنه آبی که سیب زمینی رو نرم میکنه تخم مرغ رو سفت میکنه میبینی ؟! تو زندگی نمیشه برای همه نسخهی یکسان پیچید . تحمل آدما شبیه به هم نیست یکی با غمی كِ از نظر بقیه کوچیكِ داغون میشه . + لازم داریم به دَرك ، دَرك ، دَرك
یادمه وقتی حالم خوب نبود ، به حافظ پناه می بردم این روزا ، انگار با حافظ هم قهر کردم یا دیگه صدام نمیکنه ! این بار ، با روزهای تکراری که هر چند وقت برام پیش میومد فرق داره دیگه منتظر نیستم دیگه شعر و موزیک، یادآوری خاطرات نیس مشغولم، زیادی شلوغم هر وقت مامانم زنگ میزنه میگه دختر کجایی؟ میگم بیرونم مامان : )) خریدامو که میذاشتم آخر هفته و کلی انجام میدادم ، هر روز صبح، یکیشو انجام میدم ، به چند تا رفیقام سر زدم و حتی رفتم خونشون ... به دوستم میگفتم تا حالا مهمون ساعت 9 صبح داشتی؟! بماند منی که برای خرید تا سوپری سرِ کوچه بهونه میوردم و میگفتم حسش نیس .... شاید خدا دوسم داره و سرم رو گرم کرده، یه جورایی زمان داره زود میگذره ؛ صبح ،زود ظهر میشه و ظهر هم جاشو میده به عصر و شب و دوباره این چرخه ... هر روز هم یه کار جدید پیش میاد و کلی ذوق برای انجامش دارم. در کل این روزا حالم خوبه حافظ .... هنوز اون باطری انرژیم شارژ ِ ... شاید یه روزی دوباره اومدم سراغت و برام شعر خوندی : ))