چای مینوشم و به خوشبختیهای کوچکم فکر میکنم که چه با ظرافت کنار هم چیده شده و دیوار دلخوشیهای مرا ساختهاند. لذت میبرم از نور از آسمان از امید... لذت میبرم از شَرَیان باریک زمان که حیات در آن جریان دارد. لذت میبرم از همه چیز، حتی عبور آب از ساقهی گیاه... من زندگی را میچشم من زندگی را بغل میگیرم من زندگی را وقتی به آن نور تابیده، بیشتر دوست دارم..
با من خیال کن که به کام است این دیار با من خیال کن که به اعجاز شاعران شبها به سر رسید طوفان نشست و رفت در کوچههای شهر صدای نازلیست در بهار با من خیال کن زمستان شکست و رفت
الهی ای خالق بی مدد و ای واحد بی عدد ای اول بی بدایت و ای آخر بی نهایت ای ظاهر بی صورت و ای باطن بی سیرت ای حی بی ذلت ای مُعطی بی فطرت و ای بخشندهٔ بی منت ای دانندهٔ راز ها ای شنونده آواز ها ای بینندهٔ نماز ها ای شناسندهٔ نام ها ای رسانندهٔ گام ها ای مُبّرا از عوایق ای مطلع بر حقایق ای مهربان بر خلایق عذر های ما بپذیر که تو غنی و ما فقیر و بر عیب های ما مگیر که تو قوی و ما حقیر از بنده خطا آید و زَلَّت و از تو عطا آید و رحمت خواجه عبدالله انصاری ذلت= خواری، پستی مُعطی= عطا کننده زَلَّت=خطا، گناه
یه کاری که بعضی رابطهها و آدمها با روح و روانت میکنن اینه که تو اوج خوشی و لحظههای قشنگ هم منتظر اتفاق بدی، منتظر عوض شدن همهچی.
توی آشپزخونه رو به روی پنجره نشستم و به بیرون نگاه میکنم.... کوهی که در مه فرو رفته. سکوتی که از خواب صبح جمعه میاد. ..گه گاه هم صدای پر زدن پرنده هایی که باقی مونده ارزن دیشبُ از روی بالکن میخورن و سر آخرین دونه ها دعوا میکنن... چای بهاره لاهیجان دم کردم اما میل به صبحانه ندارم... دیروز که رفته بودم بیرون از یه فروشنده ی چرخی یه کیلو گردو تازه با پوست خریدم.. گردوی همدان، تر وتازه ... میگفت یه خانومی 17 کیلو ازش گردو خریده و من فکر میکردم دقیقا اونهمه گردو رو چطور میخواد پوست بکنه ... منم یه کیلو خریدم وگفتم یه کاریش میکنم بالاخره... همچنان رو به روی پنجره نشستم و سعی میکنم با دست گردو هایی که پوستشون نرم تر هست رو بشکنم، به خونه روبه رویی خیره شدم.. پرده نشیمن شون همیشه کنار زده شده.. . فکر میکنم دختر شون با لباس مشکی نشسته، یک ربع گذشته و همچنان بی حرکت مونده... چایی ام سرد شده..پاشدم چای تازه بریزم و چشمامو دوختم به پنجره، دیدم یه لباس مشکی تکیه داده شده به صندلی، انگار که یه آدم نشسته و فقط سرشو نمیتونم ببینم... امروز باید برم ختم همسر خانم همسایه بغلی...تو این هفته سومین ختمی هست که میرم.. لباس مشکی هامو هنوز توی کمد نذاشتم... چندمین گردو رو میشکنم و همه چی توی سرم میچرخه.. صبح جمعه ام میتونست قشنگ تر باشه... مثلا عمو اومده پیش منو و مادر جون مونده و صبح زود رفته نون تازه و حلیمِ مجید گرفته... بعد من هی میگم حلیم و با عسل نخور واست خوب نیست ، میگه دنیا دو روزه عزیزم بخور هیچ ات نمیشه اگه شد با من... و میخندیم، به هیچ چیز دیگه ایی فکر نمیکنم، انگار خوشبخت ترین آدم روی این کره خاکی ام... یا میتونستم با (ک) رفته باشم توچال، تو راه برگشت میخوایم املت بخوریم، مثل همیشه کلی به من میخنده که باز کره و نون سنگک با خودم بردم ... بعد میگه خب پس پول چی رو میدیم؟ من میگم حال خوبی که داریم... گفتم (ک)!... یک هفته پیش بعد 5 سال به من پیام داده که چقدر دلم واست تنگ شده... خیلی رسمی باهاش احوال پرسی میکنم که مثلا چیزی به روی خودم نیاورده باشم... بهم زنگ میزنه و کلی حرف میزنیم و تازه میفهمم تو این 5 سال چه اتفاقاتی رو پشت سر گذاشته... چه روزایی گذروندیم...چه روزایی... چاییم واسه سومین بار سرد شده و بارون دوباره شروع به باریدن گرفته... من دارم توی گذشته میچرخم و میخندم و چشمام تر میشه... سردم شده باید برم یه لباس گرم تر پیدا کنم بپوشم.. امسال زمستون قراره خیلی سرد باشه واسه من...
بارون گرفته اما از خونه میزنم بیرون...چترم توی سفر شکست و فراموش کردم یکی دیگه بگیرم...البته که خیس شدن از خیره شدن به سقف بهتره... تقریبا کوچه های اطراف خالی از هر عابر پیاده ایی هست...خودمو به نزدیک ترین مرکز خرید میرسونم در حالی که فراموش کردم آخر هفته اس و اینجا همیشه شلوغه... یه گروه موسیقی طبقه دوم اجرای زنده داره و نمیدونم چه خبره... همه تقریبا و ظاهرا خوشحالن... دوربین دستشونه، فیلم و عکس میگیرن... خودمو پرت میکنم توی کتاب فروشی و دنبال آخرین کتاب نهال تجدد میگردم..مسئول بخش کتاب فروشی میگه تموم شده هفته دیگه تماس بگیر... شلوغی اذیتم میکنه، نمیدونم از اینجا کجا برم! ... اصلا جایی دارم که برم؟ ! ... از بیکری یه چایی و شیرینی سفارش میدم و گوشه ی یه میز بزرگ میشینم... خانومی رد میشه می پرسه میز رو رزرو کردید؟ در جواب میگم نه تنهام میتونید بشینید... همون موقع یه آقای میانسال با یه لیوان شیر گرم و دارچین و سرفه های مکرر کنارم میشینه... دو تا گوشی روی میز میذاره و سودوکو بازی میکنه.. منم دست کمی از اون ندارم چون جدول کلمات متقاطع حل میکنم... فعلا کسی جز ما دو تا سر میز ننشسته، میره عسل بگیره و با چشم اشاره ایی میده که مراقب گوشی هام باش... بعد فکر میکنم چطور به یه غریبه اعتماد میکنه؟ سرمو ميندازم پایین و با جدولم کلنجار میرم... یه خونواده به میز ما ملحق میشن.. دایی شون فقط آب سفارش میده و به خواهر زاده اش میگه هر چی خواهرم خواست سفارش بده و میره به تماشای گروه موسیقی... که البته بیشتر شبیه دارو دسته سرخپوست هان... آقای بغل دستی جدولشو حل کرده دیگه، خداحافظی میکنه و میره... گوشیمو میذارم توی کیفم و چشمامو میدوزم به یه نقطه و به این فکر میکنم چقدر تنهایی بده... چقدر بیریخت و غمگین... به این فکر میکنم آدم امن من کیه؟ الان که حالم بده و این گوشه نشستم به کی دلم میخواد زنگ بزنم... کی پذیرای من هست همون طور که هستم و میخوام... جوابش کامم رو تلخ میکنه... آخرین تیکه شیرینی مو میخورم و بلند میشم.... هنوز بارون میاد... هنوز دلم گرفته... هنوز کوچه ها خلوته... آروم گریه میکنم و میرسم خونه... دوش میگیرم و به جواب آزمایشم نگاه میکنم... اگه دوباره عمل لازم شم آدم امنم کیه که بگم شب پیشم بمونه تا نترسم...؟!
پشت پنجره نشستم و به خونه های اطراف نگاه میکنم... به کوهی که پشت لایه ایی از آلودگی محو و کدر به نظر میرسه... صدای جیغ و بازی چند تا بچه به گوش میاد.... بعد از چند روز درست و حسابی غذا نخوردن، میخوام لوبیا پلو درست کنم.. اما حال و حوصله ندارم... نمیدونم این خشم و بغض چیه که گلمو فشار میده... حتی نمیدونم از کی ناراحتم و از کجا دلم پره... نگاهی به کتابخونه ميندازم و تعداد زیاد کتابی که تازه خریدم اما حتی ورقشون هم نزدم... تقریبا دستم به هیچ کاری نمیره... از بین اینهمه کتاب در جستجوی زمان از دست رفته، عنوان مناسبی برای شرح حال و روز من میتونه باشه... روی صندلی تاب میخورم و غرق فکر میشم... غم من مثل وقتیه که یه چی تو چشمام رفته، چشمام کاسه خون میشه، تو آینه با وسواس دنبال یه مژه یا یه ذره غبار میگردم اما هیچی نیست... هیچ کس نمیبیندش...ولی خودم میدونم یه چی اونجا هست که داره عذابم میده... دلم برای شادی های کوچک و لذت های ساده تنگ شده... مثلا همین لوبیا پلو تنهایی خورده نشه و زنگ بزنم بگم ناهار داری؟... تو بگی نه و من قابلمه رو بزنم زیر بغلم و زودی بیام پیشت... عصر وقتی داری قهوه آسیاب میکنی دستامو بذارم زیر چونه ام و نگاهت کنم.. سیگار و از گوشه ی لبت بردارم و بگم آخر سر خودت و به کشتن میدی... تو بخندی و بگی این من نمیکشه ولی تو میکشی...