این روزا نه دلم می خواد کار کنم نه دوست دارم بیکار باشم٫ نه دلم می خواد از ایران برم نه دوست دارم بمونم، نه دلم می خواد برم خونه نه دوست دارم تو خیابون باشم، شبا نه دلم می خواد بخوابم نه بیدار بمونم، نه دوست دارم تنها باشم و در "نمیدونم چمه ترین" حالتم.....
سوفی در مست ترین حالت ممکنش حرف جالبی زد: که یک شبهایی باید زیاده روی کرد؛ در مستی، در غم، در دوست داشتن و در هر آنچه که همیشه محتاط بوده ای.
ساعت اتاقم از کار افتاده یک ماهی میشود آن را راه نینداختم هیچ چیز به موقع رخ نمیدهد. هوا هنوز روشن نشده بیدار میشوم، و ظهرها میخوابم. شبها تا صبح با کلمات عقیم روی مبل مینشینیم و ساکت به تلویزیون خاموش نگاه میکنم. گاهی با گل هایم حرف میزنم، مبادا که آداب معاشرت یادم برود و مثل آنها برای همیشه ساکت باشم. نه که در این چند سال گذشته حرف زدن خیلی فایده داشته برایم، نگرانم. همینقدر خرفت.... روزهایم همه سخت و دلگیر است... چقدر سخت و نفس گیر میگذرد این روزها احساس خفگی میکنم احساس میکنم چیزی در گلویم مانده است بغضی در گلویم خفته است که فرو خوردنی نیست وای از این روز ها .... ساعت ها و دقیقه هایی که هیچ نمیگذرد.... اندک غذایی میخورم و در اولین دقایق تاریکی به گنجشکهای درخت همسایه سلام میکنم و روز بخیر میگویم و میشنوم که بلندبلند میخندند و میگویند حالا که روز نیست دیوانه... دقایقی طولانی در سکوت به سقف خیره میشوم و شاملو گوش میدهم همه مستحق استراحتند. من به جای همه مستحق استراحت نیستم
حال که از سادهترین چیزها متاثر میشوی، بسی رنج خواهی برد دوستِ من، این جهان با آدمهای بسیار حساس، سر سازگاری ندارد.
احساس میکنم مدتی ست با رنجی بیش از توانم درگیرم. دردی بزرگتر از "من" ...! شاید به مدتِ دو یا سه سال! و حالا جزئی از من است..!