مثل یک زخمِ کهنه بر سینه رفته ای و نمی روی از یاد، عاقبت مردِ قصه خورد زمین «عشق»، کنجِ پیاده رو افتاد...
انگشت به دهان مى مانى وقتى این آدمها با دوست داشتن مى آیند که بمانند خرابت کنند ویرانت کنند بعد بروند پشت سرشان را هم نگاه نکنند و تو حتى نتوانى تنهاییت را جار بزنى
صندوقچه آرزوهایم را خواهم گشود تا نگویند ، از هیچ پر است... نام تو، یاد تو، عشــــق تو افتخاریست در دارایی دلم،
من به غمگين ترين حالت ممکن شادم تو به آشوب دلم ثانيه اي فکر نکن گر چه نابود شدم پای دلم اگر اين قصه ي شيرين به تلخي رسيد تو به پايانِ بد قصه ي من فکر نکن روزگاريست دلم را به غم عادت دادم تو به اين دخترِ بد عادت ذره اي فکر نکن... !
تمام کوچه های ذهن را هر لحظه تا انتها به دنبال فراموشی جستجو کرده ام. از نگاه پرهیز کرده ام,از سخن, خواندن, نوشتن,شنیدن, بوییدن و از بودن. به دنبال یک من, یک من بی تو. در هزار آغوش و هزار چشم, یک به یک. بی ثمر, بی هوده. بی تو بودن را جستجو کرده ام. سایه ی من است این که من را در هرپیچ و خم دنبال می کند, دشمنی است با دستهای زورمند, که هر دم, هردم, هردم قلب مرا در مشت می فشارد, چنان که گویی باید از طپش بازش دارد.فریاد را در گلو باید خفت. هر بار طپش قلبم را زجر کشیده ام, و هر بار نفس کشیدن را شماره کرده ام. دم به دم, و هیچ گاه به یقین ندانسته ام بازدمی خواهد بود آیا. ناله را در سینه باید نهفت. این چیست که مرا در برگرفته و می فشارد, چنین سخت, چنین بی آرام. این چیست که قرار را از من ستانیده است, که بی قراری را چاره جز مرگ نیست. مرگ را حتی, در پایان یک خستگی چاره ناپذیر, نهانی باید جست
ادم اگر واقعا عاشق باشه برای دوست داشتنش دلیل نمیاره چرتکه نمیندازه حد و مرز هم نمیزاره من حقیقتا عاشقم و تمام قد دل میدم