بدترين حالتِ انتظار، همان است كه منتظر ميمانيم كسى بيايد و حالمان را خوب كند ما، خودمان را باور نداريم... بايد دستِ خودمان را بگيريم، ببريم تمامِ مكانهايى كه پاتوقِ دونفره هاست بايد خودمان را به رُخشان بكشيم، تا ببينند ميشود گاهى هم تنها بود و از تنهايى لذت برد
گرفتارم جانم گرفتارى من با تمام آدمهاى روى زمين فرق دارد گرفتار چشمانى هستم كه خودت از حال خوشش بى خبرى گرفتارى من دوست داشتنى است
سلام! حال همهی ما خوب است ملالی نيست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خيالی دور، که مردم به آن شادمانیِ بیسبب میگويند با اين همه عمری اگر باقی بود طوری از کنارِ زندگی میگذرم که نه زانویِ آهویِ بیجفت بلرزد و نه اين دلِ ناماندگارِ بیدرمان! تا يادم نرفته است بنويسم حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود میدانم هميشه حياط آنجا پر از هوای تازهی باز نيامدن است اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی ببين انعکاس تبسم رويا شبيه شمايل شقايق نيست! راستی خبرت بدهم خواب ديدهام خانهئی خريدهام بیپرده، بیپنجره، بیدر، بیديوار ... هی بخند! بیپرده بگويمت چيزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد فردا را به فال نيک خواهم گرفت دارد همين لحظه يک فوج کبوتر سپيد از فرازِ کوچهی ما میگذرد باد بوی نامهای کسان من میدهد يادت میآيد رفته بودی خبر از آرامش آسمان بياوری!؟ نه ریرا جان نامهام بايد کوتاه باشد ساده باشد بی حرفی از ابهام و آينه، از نو برايت مینويسم حال همهی ما خوب است اما تو باور نکن
چیـزی نمیـخـوآهَم جـز . . . یـکــ اتــآقِ تـآریک یـکـ مـوسیقـے بے کَلآم یـکـ فنجـآن قهـوه بـهـ تَلخـی ِ زهـر ! وَ خـوآبـے بـه آرآمـے یـکــ مـَرگ هَمیشـگـے
ﮔﺎه گاهی که ﺩﻟﻢ میگیرد به ﺧﻮﺩﻡ میگوﯾﻢ بشکن قفلی که ﺩﺭﻭنت ﺩﺍﺭی ﺗﻮ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺩﺍﺭی ﺧـﺪﺍ ﺍﻭﻝ ﻭ ﺁخـر ﺑﺎ ماست
از دردهاىِ کوچک است که آدم ها مى نالند ضربه اگر سهمگین باشد درد اگر بزرگ باشد آدم خودش لال مي شود . .