1. مهمان گرامی، جهت ارسال پست، دانلود و سایر امکانات ویژه کاربران عضو، ثبت نام کنید.
    بستن اطلاعیه

بهترین جمله یا پاراگراف از كتابی كه خوندید رو اینجا بنویسید..

شروع موضوع توسط نگآر ‏12/3/15 در انجمن معرفی شخصیتها، زندگینامه و کتاب

  1. Be weird : ) مدیر بازنشسته☕

    تاریخ عضویت:
    ‏10/9/19
    ارسال ها:
    1,814
    تشکر شده:
    13,979
    امتیاز دستاورد:
    123
    جنسیت:
    زن
    نمیدانم چرا می‌گویم، آه از دستِ تو!
    دست‌های تو زیباترین فعل‌ها را رقم می‌زدند، نوازش می‌کردند، شعر می‌نوشتند، آهنگ می‌نواختند، چای می‌ریختند؛
    دست‌های تو،
    رفیقِ صمیمی دست‌های من
    اما
    آه از پاهای تو!
    چه ساده رفتند.

    ✍#روزبه_معین
    از کتابِ : عطر چشمان او
     
    Anoosh از این پست تشکر کرده است.
  2. Be weird : ) مدیر بازنشسته☕

    تاریخ عضویت:
    ‏10/9/19
    ارسال ها:
    1,814
    تشکر شده:
    13,979
    امتیاز دستاورد:
    123
    جنسیت:
    زن
    می‌توانی دیگر عاشق نباشی
    می‌توانی دیگر دوست نداشته باشی
    می‌توانی حتی دیگر متنفر باشی
    از «آ‌ن‌هایی‌»که در دل نفوذ می‌کنند،
    می‌آیند، می‌روند!
    اما نمی‌توانی فکرت را پاک کنی
    از «او» که در سرت نفوذ کرده؛
    «او» که جای خوبی را برای ماندن انتخاب کرده! فقط می‌توانی مانند یک دردِ همیشگی با «او» بسازی.

    ✍#روزبه_معین

    از کتابِ : عطر چشمان او
     
    کوکی♥❄ و Anoosh از این پست تشکر کرده اند.
  3. Evergreen مدیر بازنشسته☕

    تاریخ عضویت:
    ‏15/2/19
    ارسال ها:
    1,283
    تشکر شده:
    6,392
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    مرد
    صبح یک روز بارونی پسربچه‌ی روزنامه‌فروش وارد کافه شد، کافه‌‌ی دورافتاده‌ای که اون موقع صبح خلوت بود، یکی دو تا سرباز و دو سه تا کارگر کارخونه‌ی نخ‌ریسی و اون کنج هم یه مردی که تنها نشسته بود و سرش رو توی لیوان آبجوش فرو کرده بود. به محض ورودش مرد گوشه‌نشین بهش گفت: «هی پسرم! من تو رو دوست دارم» صاحب کافه که داشت پشت پیشخون لیوان‌ها رو با دستمال پاک می‌کرد و معلوم بود مرد مست رو میشناسه بهش گفت: «سر به سرش نذار، اون فقط یه بچه‌س» اما مرد تنها بی‌توجه به حرفای کافه‌دار گفت: «بیا بشین پسر، بیا همراهیم کن، میخوام برات یه چیزی تعریف کنم» پسر با تعجب کنارش نشست و به حرف‌هاش گوش داد. مرد عکس کهنه و تاری رو از یک زن نشونش داد و با همون صدای مست و بیحال واسش تعریف کرد: «من یه آدمی‌ام که خیلی چیزا رو حس می‌کنم، همه‌ی عمرم چیزای زیادی بوده که منقلبم کرده، مهتاب، پاهای یه دختر قشنگ یا خیلی چیزای دیگه، ولی هیچ‌کدوم هیچ‌وقت به هیچ‌جا نمی‌رسیدن، ینی تا میومدم از چیزی لذت ببرم انگار یه احساسی توی وجودم ول می‌شد و ناتموم می‌موند، هیچی تو دلم به آخرش نمی‌رسید، واسه همینم من مردی بودم که هرگز عاشق نشدم. البته تا موقعی که این زن رو دیدم. بذار اینجوری بگم؛ همه‌ی اون چیزایی که تا اون موقع احساس کرده بودم، دور این زن جمع شدن، دیگه هیچی تو وجودم ول نبود» بعد از اینکه یکی دو قلپ طولانی از آبجوش خورد، دوباره با اون چشمای خمار و خسته‌ش به پسرک نگاه کرد و باقیش رو گفت، اینکه اون دختر توی عکس دوازده سال پیش زنش شده، و درست همون زمانی که فکر می‌کرده دیگه واسه خوشبختی چیزی کم نداره، زنش با یه نفر دیگه فرار میکنه و میذاره میره. تعریف کرد که چطور دوره افتاده دنبالش تا پیداش کنه و برش‌گردونه، به هر شهری که ازش اسم برده بوده رفته و از هر آدمی که یه روزی میشتاختنش سراغش رو گرفته، ولی انگار نه انگار. «عشق اولش چیز عجیبیه، اون اولاش تا دو سه سال مدام تو فکر برگردوندنش بودم، مثل یک‌جور جنون، اما بعد مدتی که گذشت اتفاق عجیبی افتاد. وقتی توی تخت می‌خوابیدم و می‌خواستم بهش فکر کنم ذهنم خالی می‌شد. نمی‌تونستم ببینمش، عکساشم که نگاه می‌کردم انگار هیچی نمی‌دیدم. انگار تمام مغزم خالی بود. ولی بازم یهو یه تیکه شیشه توی پیاده‌رو، یا آهنگی از یه گرامافون پنج‌پنسی یا سایه‌ی روی دیواری توی دل شب، ناغافل یکهو یه‌چیزایی یادم میومد که می‌خواستم فریاد بکشم‌. می‌چرخیدم و دیگه اصلا دست خودم نبود که چطور یادش بیوفتم. آدم دلش میخواد یه سپری چیزی واسه‌ی خودش درست کنه، اما خاطره که همیشه از جلو سراغ آدم نمیاد، گاهی هم از پهلو میزنه. یکهو دیدم عوض اینکه من دنبال اون باشم، حالا اونه که توی جون من افتاده و دنبالم میکنه» پسر اومد سئوالی بپرسه که مرد دوباره با صدای بلند ادامه داد: «اما سال پنجم بود که اتفاق افتاد، بله، و با اون، حکمت منم شروع شد» پسرک با اشتیاق پرسید: «چه حکمتی؟» مرد جواب داد: «آرامش» پسربچه دوباره پرسید: «آخه چجوری؟» پیرمرد با لبخند گفت: «من خیلی به عشق فکر کردم پسرم، یه‌جورایی دیگه از ته‌و‌توش سردرآوردم. فهمیدم اشکال کارمون کجاست. ما عاشق میشیم، خب؟ بدون هیچ علم و دونسته‌ای که راه رو نشونمون بده یه‌دفعه دست به خطرناک‌ترین و مقدس‌ترین کار عالم می‌زنیم» پسر گفت: «خب؟» و مرد بی‌ اونکه شنیده باشه ادامه داد: «آدم‌ها عشق رو از سر اشتباهش شروع می‌کنن، از اوجش. ولی میدونی باید چطوری عاشق‌شدن رو شروع کرد؟» و بعد با چشم‌های جدی و هنوز نافذش به چشم‌های پسرک خیره موند و با صدای آهسته‌تری گفت: «‌یه درخت، یه صخره، یه ابر»



    پی‌نوشت: این خلاصه‌ی داستانیه که کارسون مک‌‌کالرز نوشته، زنی که کم زندگی کرد، زیاد موفق نبود، و خیلی زود مرد
     
    мσσηღ، کوکی♥❄، حــنا و 4 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  4. عضو جدید

    تاریخ عضویت:
    ‏7/1/21
    ارسال ها:
    2
    تشکر شده:
    17
    امتیاز دستاورد:
    3
    جنسیت:
    مرد
    ممکن است که لباس و زبان و رسوم و آداب و معتقدات مردم عوض شود ولی حماقت آنها عوض نخواهد شد و در تمام اعصار می‌توان به وسیله‌ی گفته‌ها و نوشته‌های دروغ مردم را فریفت. زیرا همان‌طور که مگس، عسل را دوست دارد، مردم هم دروغ و ریا و وعده‌های پوچ را که هرگز عملی نخواهد شد دوست می‌دارند.

    سینوهه
    میکا والتاری
     
    Anoosh، мσσηღ، کوکی♥❄ و یک نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  5. مدیر ارشد عضو کادر مدیریت ✪مدیر ارشد✪ ~✿~

    تاریخ عضویت:
    ‏15/6/15
    ارسال ها:
    5,921
    تشکر شده:
    35,900
    امتیاز دستاورد:
    200
    چرا رنجم می‌دهی؟
    -چون دوستت دارم.

    آنگاه او خشمگین می‌شد.
    -نه، دوستم نداری. وقتی کسی را دوست داریم، خوشیش را می‌خواهیم نه رنجش را.
    -وقتی کسی را دوست داریم، تنها یک چیز را می‌خواهیم: عشق را، حتی به قیمت رنج.
    -پس، تو به عمد مرا رنج می‌دهی؟
    -بله، برای این که از عشقت مطمئن بشوم.

    # بارون درخت نشین اثر ایتالو کالوینو
     
    M @ H @ K، Anoosh، حــنا و 3 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  6. Be weird : ) مدیر بازنشسته☕

    تاریخ عضویت:
    ‏10/9/19
    ارسال ها:
    1,814
    تشکر شده:
    13,979
    امتیاز دستاورد:
    123
    جنسیت:
    زن
    هوس سیگار کردم. ابلهانه بود سال‌ها بود سیگار نمی‌کشیدم. بله، اما حالا دلم می‌خواست، زندگی همین است... اراده راسختان را در ترک سیگار تحسین می‌کنید و بعد یک صبح سرد زمستان تصمیم می‌گیرید چهار کیلومتر پیاده بروید تا یک پاکت سیگار بخرید. مردی را دوست دارید، از او دو بچه دارید و یک صبح زمستانی درمیابید که او خواهد رفت چون زن دیگری را دوست دارد!

    #آنا_گاوالدا
    من او را دوست داشتم
     
    M @ H @ K، m naizar، Anoosh و یک نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  7. کاربر ویژه ゚・*.✿کاربر فعال✿.*・゚ ~✿~

    تاریخ عضویت:
    ‏18/4/19
    ارسال ها:
    8,747
    تشکر شده:
    27,502
    امتیاز دستاورد:
    118
    جنسیت:
    مرد
    بارها به فکر مرگ و تجزیهٔ ذرات تنم افتاده بودم،
    بطوری که این فکر مرا نمی ترسانید
    برعکس آرزوی حقیقی می کردم که نیست و نابود بشوم،
    از تنها چیزی که می ترسیدم این بود که ذرات تنم در ذرات تن رجاله ها برود.

    این فکر برایم تحمل ناپذیر بود
    گاهی دلم میخواست بعد از مرگ دستهای دراز با انگشتان بلند حساسی داشتم تا همهٔ ذرات تن خودم را به دقت جمع آوری می کردم
    و دو دستی نگه می داشتم تا ذرات تن من که مال من هستند در تن رجاله ها نرود.

    "بوف کور_صادق هدایت
     
    حــنا و M @ H @ K از این پست تشکر کرده اند.
  8. داره خودمونی میشه!

    تاریخ عضویت:
    ‏9/1/21
    ارسال ها:
    65
    تشکر شده:
    1,967
    امتیاز دستاورد:
    96
    جنسیت:
    زن
    پایان همه نامه ها جمله ای بود که اول بار خودش به من گفت با یادت هم می توانم خوشترین لحظه ها را داشته باشم، خوشترین لحظه هایی که کامل نیست و فقط با وجودت کامل می شود.

    مسعود بهنود
    ازکتابِ خانوم
     
    حــنا، m naizar، Anoosh و یک نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  9. کاربر ویژه ゚・*.✿کاربر فعال✿.*・゚ ~✿~

    تاریخ عضویت:
    ‏18/4/19
    ارسال ها:
    8,747
    تشکر شده:
    27,502
    امتیاز دستاورد:
    118
    جنسیت:
    مرد
    "من این کتاب را برای مدح خدایان نمینویسم زیرا از خدایان خسته شده ام. من این کتاب را برای مدح فراعنه نمینویسم زیرا از فراعنه هم به تنگ آمده ام؛
    من این کتاب را فقط برای خودم مینویسم بدون اینکه در انتظار پاداش باشم یا اینکه بخواهم نام خود را در جهان باقی بگذارم. آنقدر در زندگی زجر کشیده ام که از همه چیز حتی امیدواری تحصیل نام جاوید، سیرم؛
    من این کتاب را فقط برای این مینویسم که خود را راضی کنم. هرچه تا امروز نوشته شده، یا برای این بوده که به خدایان خوشامد بگویند یا برای اینکه انسان را راضی کنند."

    "سینوهه : پزشک مخصوص فرعون – میکا والتاری
     
    حــنا، m naizar و M @ H @ K از این ارسال تشکر کرده اند.
  10. کاربر ویژه ゚・*.✿کاربر فعال✿.*・゚ ~✿~

    تاریخ عضویت:
    ‏18/4/19
    ارسال ها:
    8,747
    تشکر شده:
    27,502
    امتیاز دستاورد:
    118
    جنسیت:
    مرد
    گفت خیلی میترسم؛
    گفتم چرا ؟
    گفت چون از ته دل خوشحالم ...
    این جور خوشحالی ترسناک است…
    پرسیدم آخه چرا ؟
    جواب داد: وقتی آدم این جور خوشحال باشد
    سرنوشت آماده است چیزی را از آدم بگیرد!


    "خالد حسینی"

    رمان معروف بادبادک باز
     
    حــنا، m naizar و M @ H @ K از این ارسال تشکر کرده اند.