به قصد عشق رفتی از غم نان سر درآوردی زدی دل را به دریا از بیابان سر درآوردی تو مثل هیچ کس بودی که مثل تو فراوان است سری بودی که روزی از گریبان سر درآوردی تو میشد جنگلی انبوه باشی از خودت اما قناعت کردی و از خاک گلدان سر درآوردی در این پس کوچه های پرسه ماندی تا مگر شاید دری بر تخته خورد و از خیابان سر درآوردی توکل شرط کامل نیست، این را مولوی گفته است بخوان آن را دوباره شاید از آن سر درآوردی "مسیحای من ای ترسای پیر پیرهن چرکین" چه پیش آمد که از شعر زمستان سر درآوردی؟!
بیابان تا بیابان در غبار است چراغ چشم ها در انتظار است غبار هر بیابان را سواری است غبار این بیابان بی سوار است "فریدون مشیری"
یکی آنجاست در آن بیابان سرخ فریاد می زند فریاد می زند"نمی خواهم" می گویم "چه را نمی خواهی غریبه" فریاد می زند عشق را بیقراری را دلتنگی را و با گریه می گوید "جدایی را"
بيابان را، سراسر، مه گرفتست. چراغ قريه پنهان است موجي گرم در خون بيابان است بيابان، خسته لب بسته نفس بشكسته در هذيان گرم مه، عرق مي ريزدش آهسته از هر بند. «ـ بيابان را سراسر مه گرفته است. (مي گويد به خود، عابر) سگان قريه خاموشند. در شولاي مه پنهان، به خانه مي رسم. گل كونمي داند. مرا ناگاه در درگاه مي بيند. به چشمش قطره اشكي بر لبش لبخند، خواهد گفت: «ـ بيابان را سراسر مه گرفته است . . . با خود فكر مي كردم كه مه گر همچنان تا صبح مي پائيد مردان جسور از خفيه گاه خود به ديدار عزيزان باز مي گشتند.» بيابان را سراسر مه گرفتست. چراغ قريه پنهانست، موجي گرم در خون بيابانست. بيابان ـ خسته لب بسته نفس بشكسته در هذيان گرم مه عرق مي ريزدش آهسته از هر بند . .