دل من رای تو دارد سر سودای تو دارد رخ فرسوده زردم غم صفرای تو دارد سر من مست جمالت دل من دام خیالت گهر دیده نثار کف دریای تو دارد اگرم در نگشایی ز ره بام درآیم که زهی جان لطیفی که تماشای تو دارد به دو صد بام برآیم به دو صد دام درآیم چه کنم آهوی جانم سر صحرای تو دارد
عشق یعنی کوچک کردن دنیا به اندازه یک نفر یا بزرگ کردن یک نفر به اندازه دنیا و عشق یعنی : در میان صد هزاران مثنوی بوی یک تک بیت ناگه مست و مدهوشت کند
ناگهان چشمان مستی خواب را نیمه شب از چشم های من ربود روی مژگانم حریر عاشقی نغمه ی سودای بی خوابی سرود شب نمی خوابید و بغضی بی دریغ حاصلم از شعله ی مهتاب بود آسمان درگیر چشمت بود و ماه در پناه شانه هایت خواب بود در فروغ چشم بی تابم نشست شعله ای از جنس درد و بغض و آه شعله زد در چشم های خسته ام آتش یک عشق بی جا و تباه چشم من در عمق چشمانت دمی قامت عشقی به رنگ نور دید لیک با صدها امید بی شکیب عشق را درخاک سرد گور دید چشم بی تابم هزاران درد را خواند با دلدادگی در گوش تو گفت از رویای بی پروای عشق در هوای تازه ی آغوش تو در دلم ای جلوه ی رویای عشق شعله ی عشقت خزانی سرد بود در نگاه روشن چشمان تو آتش عشقی به رنگ درد بود آتش عشقی که با طوفان درد بغض طوفانی چشمم را شکست مرگ شد در خاطرم پهلو گرفت درد شد ماتم به دامانم نشست در خزان سرد و بی روح دلم چشم تو چون شعله ی خورشید بود رغبتی از درد دلتنگی ولی آتش صد شعله ی جاوید بود
ﻫﺮ ﭼﻪ ﺯﯾﺒﺎﺳﺖ ﻣﺮﺍ ﯾﺎﺩ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺯﺩ ﺁﻥ ﮐﻪ ﺑﯿﻨﺎﺳﺖ ﻣﺮﺍ ﯾﺎﺩ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺯﺩ ﺗﻮ ﮐﻪ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺗﺮ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﻪ ﻣﻨﯽ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﯽ ﺩﻝ ﮐﻪ ﺷﯿﺪﺍﺳﺖ ﻣﺮﺍ ﯾﺎﺩ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺯﺩ ﻫﺮ ﺯﻣﺎﻥ ﻧﻐﻤﻪ ﯼ ﻋﺸﻘﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻦ می ﺷﻨﻮﻡ ﺍﺯ ﺗﻮ ﮔﻮﯾﺎﺳﺖ ، ﻣﺮﺍ ﯾﺎﺩ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺯﺩ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺑﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﮐﻪ ﻋﺸﻖ ﺑﯽ ﮐﻢ ﻭ ﮐﺎﺳﺖ ﻣﺮﺍ ﯾﺎﺩ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺯﺩ ﺳﺎﻋﺘﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﻨﻢ ﯾﺎﺩ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻏﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻣﺎﺳﺖ ﻣﺮﺍ ﯾﺎﺩ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺯﺩ تو را چه به فرهاد؟ یک فرهاد بود و یک بیستون عاشقی! تو همین یک وجب دیوار را بردار… من باورت می کنم
ﺩﻟﻢ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﺩ ﺗﻮ ﻣﯿﺪﺍﻧﯽ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﭼﯿﺴﺖ ؟! ﺑﻬﺎﻧﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺷﺐ ﻫﺎ ﺧﻮﺍﺏ ﺍﺯ ﭼﺸﻢ ﺧﯿﺲ ﻣﻦ ﻣﯿﺪﺯﺩﺩ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﻣﯿﺎﻥ ﺍﻧﺒﻮﻫﯽ ﺍﺯ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﭼﺸﻤﺎﻧﻢ ﺭﺍ ﭘﯽ ﺗﻮ ﻣﯿﮕﺮﺩﺍﻧﺪ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺻﺒﺮﯾﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻟﺒﺎﻧﻢ ﺳﮑﻮﺕ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ ﺗﺎ ﮔﻼﯾﻪ ﺍﯼ ﻧﮑﻨﻢ ﺍﺯ ﻧﺒﻮﺩﻧﺖ …
میدانی صدف ؟ معشوق به بها بدست آید نه بهانه باید یاد بگیری که نازش را بکشی... ناز کشیدن شاید کار مسخره ای به نظر برسه اما باید یاد بگیری.... گاهی فقط باید بشنویش. بذاری توی بغلت هر چه میخواهد بگوید و ناز کند و بعد فقط دستش را بگیری و با هم بروید بیرون پیاده روی و بهش بگی که چقدر براش ارزش قائلی!. ازش تعریف کنی و باهاش حرف بزنی ...یاد بگیری که غصه هاشو آب کنی نه که از غصه آبش کنی. ببخشید جسارت نباشه .شایدم اینکارا که گفتم مردونه باشه و زنونش جور دیگری باشه .
لبخند شروع عشق است محبت باغ عشق است ناکامی داغ عشق چشم راز عشق وعده امتحان عشق خاموشی درد عشق و رسوایی شرمندگی عشق....!
تا که پرسیدم ز قلبم عشق چیست در جوابم اینچنین گفت و گریست لیلی و مجنون فقط افسانهاند عشق در دست حسین بن علیست در مکتب عشق شاهباز است حسین مرات دل اهل نیاز است حسین ســـــــــرداد نــــداد تن به ذلت اری جــــاوید کننده نماز است حسین
اينجا به انتظارت نشسته ام كه از كوچ واژه هاي دل فروش من بازگردي بر من ، انتظار را رسم مكن من به رسم اين زمين نا آشنايم مرا با درد بي تو از خزان ها ،سر رفتن هارا آشنا مكن من از ترديد فاصله ها مي هراسم مرا از هراس نبودنت به رفتن خاطرها مسپار من به سپردن چشم هايم به ناز جاده ها در عبور از بي نهايت خود سخت دل سوخته ام باز گردد ، اينجا هميشه هواي دل من بي تو ، براي هميشه بارانيست ....
گشته ام از جان ودل محوتماشای تو زانکه نداردکسی آن رخ زیبای تو سرو به یکباریگی می شکند قامتش تا که بینید عیان قامت رعنای تو دلشدگان غمت گر به سرو پا روند بی سر پا می شوند بر سر سودای تو گر تو قدم بر نهی چشم همه عاشقان جمله به راهت شودفرش کف پای تو زنده د لان تورا تا به ابد زندگیست چون که بیابند دم از نفخ مسیحای تو بیچاره را که هر دمش این آرزوست سرمه چشمش شود خاک کف پای تو