1. مهمان گرامی، جهت ارسال پست، دانلود و سایر امکانات ویژه کاربران عضو، ثبت نام کنید.
    بستن اطلاعیه

♦︎ مشتق نـامه ♦︎

شروع موضوع توسط Shaghayegh_Zh ‏20/9/17 در انجمن نویسندگان تاپ فروم

  1. کاربر فعال

    تاریخ عضویت:
    ‏6/1/17
    ارسال ها:
    408
    تشکر شده:
    1,999
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    زن
    _بسم رب_


    مشتق عملی بس مهم در دنیای ریاضیات است!

    لیکن اینجا مشتق اتفاقاتی که پس از رویداد خود در گوشه و کنار این جهان، در ذهن متشوش و پر از فکر شقایق نام دوباره تجزیه و تحلیل می شود!

    یا به زبان راحت، مواردی که ذهنم رو درگیر می کنند و من تجزیه و تحلیلشون می کنم(البته طبق نظریات انیشتین وارانه ی خودم!) رو اینجا می نویسم.


    البته لازمه چندتا نکته رو بگم:

    ⚀ من قصد توهین به هیچ قشر، موجود، فرد و... رو ندارم و فقط عقاید خودم رو+ اتفاقاتی که افتاده رو می نویسم.

    ⚁ با تمام احترام، اگر می بینید اذیت میشید می تونید تاپیک رو ببندید...

    ⚂ لطفاً اسپم نفرستید! (:
     
    Hanak، سایه و tranquillity از این ارسال تشکر کرده اند.
  2. کاربر فعال

    تاریخ عضویت:
    ‏6/1/17
    ارسال ها:
    408
    تشکر شده:
    1,999
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    زن
    _به نام خداوند لایزل_

    ۱#


    روز قبل که البته دیگر روز هم نبود و آسمان به خود رنگ تاریکی گرفته بود تا اجازه دهد ستارگان و ماه خودی نشان دهد، هنگامی که دیگر پاها یاری نمی کردند تا در مجتمع ها و پاساژ های تجاری که پر از شلوغی مردمی بود که یا برای مایحتاج مدرسه و دانشگاه خود و وابستگانشان در تکاپو بودند و یا برای روزهای پر از غمی که در راه است، می خواستند بهترین ها را فراهم کنند تا در مجالسشان بتوانند استفاده کنند! عده ای هم فقط محض گردش بیرون آمده بودند.
    در آن شلوغی ها هنگامی که جنس مورد نیاز خود را پیدا نمی کنی و مجبوری برای فراهم کردن آن جنس که به زور پدرگرام، برایش به شلوغی ها پا گذاشته ای; بخاطر حرف خواهر کوچک تر بازیگوش و بی فکری که همه چیز را هنوزم که هنوز است در دنیای عروسک های رنگارنگ می گذراند، به آن سر شهر بروی و به حرف های راننده هایی که پشت ترافیک مانده اند و بعضی انگار بر سر شالیزی ایستاده اند و صدای خود را بلند کرده تا راه را باز کنند، بوق هایی که بعضی رانندگان بی حوصله از روی حرص تلف شدن وقتشان می زنند; گوش دهی.
    بالاخره برسی به مجتمع پیشنهادی خواهرت و پس از چهل و پنج دقیقه ی تمام، تمامی طبقات را زیر و رو کنی و هنگامی که دلت می خواهد سر از تن تمامی آدم هایی که به نحوی بی مسئولیت اند جدا کنی، در همان طبقه ی همکفی که در ابتدای، آن را زیر پا گذاشته بودی، جنس مورد نیاز مورد نظر را پیدا کنی و پس از دردسرهای مورد نیاز به دلیل بی دقتی ها و سرسری گرفتن ها آن را خریداری کنی و اگر بدعنقی کردن های خواهر را نادیده بگیری، نفسی راحت بکشی!
    البته نتوانی جلوی خود را بگیری و با ابروانی گره خورده در هم به اصطلاح نطقی غرا را شروع کنی:
    _ خدایی من یکی نمی دونم چی تو این مغازه ها می بینید که تو هر کدوم از اون سه ساعت وای میستید و بعد از اینکه مغازه دار رو کچل کردین و چیزی پسند نکردین، از مغازه بزنید بیرون و دوباره مغازه ی بعد همین آش و همین کاسه! بابا حق داشت پیادمون کنه و بره... این حجم مقاومت تو خرید غیر قابل تحمله!
    بابا یه نگاه که کردید کافیه! مگه زمان و پاهاتون رو از سر راه اوردید، پاهای من دیگه دارن خون گریه می کنن!

    ناگهان مغازه ی مورد علاقه ات را ببینی و بی توجه به غرهای مادرت به طرفش بروی. کتاب فروشی با اینکه خیلی کوچک بود اما مگر می شد آن حجم از کتاب های رنگارنگ را که نام هایشان با آدم سخن می گویند و نویسنده هایشان برق از سرت می پرانند گذر کنی! البته نا گفته نماند اول بار با خود فکر کنی که کتاب ها قاچاق هستند و بخواهی کد را برداری و به ناشر اطلاع دهی امّا پی ببری که اشتباه فکر کرده و دلیل تفاوت جلد که از دور بی کیفیت نشان می دهد، ناشری دیگر است!
    خلاصه هنگام دل کندن از کتاب فروشی که خط بطلانی بر نطق های چند دقیقه قبل می کشید، زمانی که داری همزمان هم مبلغ مورد نظر را پرداخت می کنی و هم درباره ی کتاب ها با فروشنده ی خوش برخورد صحبت می کنی، دو دختر دیگر ببینی که دارند به مادرشان می گویند به آن ها مبلغی دهد تا بتوانند علاوه بر سینوهه، آناکارنینای دو جلدی را نیز خریداری کنند! امّا مادرشان با بدعنقی می گوید که می خواستند پول هایشان را الکی خرج نکنند و او پولی ندارد و باید شام بگیرید و کارت دیگرش سوخته است!...
    اینجا بود که انگار تمام اعضای بدنم سوخت و مغزم در معرض انفجار قرار گرفت!
    به این باور رسیدم که در این کشور، شکمی که خندق بلا هست; بیشتر از کتاب هایی که هرکدامشان پر از نکته های مثبت است و زندگی گویا هستند، ارزش دارد!
    مبلغی که در کارت مادر بد عنق بود به اندازه بود و چه بسا چندین برابر و کتاب ها نیز آف خورده بودند و۴۰ درصد تخفیف داشتند! مگر می خواستند طلا بخورند که آن مقدار از پولشان جواب گوی شکمشان نیست و نمی تواند آنان را تا خانه همراهی کنند، حتی با آن عددی من شنیدم، میشد در مجلل ترین هتل جهان هم چندین شب ماند و از غذاهای لذیذ برد!
    تا آن لحظه هیچ وقت باور نمی کردم که تعداد پوسته های آدامس از کتاب و روزنامه و... بیشتر است و ناشرها با مشکا کاغذ و کم فروشی روبه رو شده اند! اما دیشب به این باور رسیدم که با وجود چنین آدم هایی همین که صنعت کتاب هنوز به زمین نخورده و تعطیل نشده است، معجزه است!
    غذا آدم را برای ساعتی سیر نگه می دارد، امّا کتاب تا سال ها موجودات دو پای با مغز را، حمایت می کند!
    سعی کنیم کتاب بخوانیم و علاوه بر رشد ذهن خود به صنعت چاپ کتاب نیز کمک کنیم!


    پ.ن(۱): کتاب بخوانیم!

    پ.ن(۲): کتاب را رها نکنیم!

    پ.ن(۳): قاچاق کتاب، کسی هست که زمانی که پرفروش ترین کتاب را پیدا کرد، آن کتاب را بدون اطلاع دادن به ناشر اصلی و در تیراژ بالا و با قیمتی کمتر چاپ می کند. نا گفته نماند کتاب های قاچاقی از کیفیت فوق العاده پایینی برخوردار هستند!

    پ.ن(۴): برای حفظ آرامش خود، هیچ وقت با زن ها خرید نرویم! حتی شما خانم گرامی!
     
    Hanak، سایه و tranquillity از این ارسال تشکر کرده اند.
  3. کاربر فعال

    تاریخ عضویت:
    ‏6/1/17
    ارسال ها:
    408
    تشکر شده:
    1,999
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    زن
    ۲#


    تا حالا توجه کردید که یه سری دوستان هستند، مواقعی که بهتون احتیاج دارن میان سراغتون!
    بقیه زمان ها هم انگار که نه انگار وجود خارجی داشته باشی!
    یادآوری های با زمان خاص این دوستان رو بد تعبیر نکنید...
    این کار اون ها یعنی شما براشون مثل کوه و تکیه گاه می مونید، به این فال بگیرید که تو خوشحالی همه می تونن باشند; ولی تو چقدر عزیز و مهمی که موقع سختی اومده سراغت و بهت تکیه کرده!

    #دیدمون_رو_مثبت_کنیم
     
    Hanak، سایه و tranquillity از این ارسال تشکر کرده اند.
  4. کاربر فعال

    تاریخ عضویت:
    ‏6/1/17
    ارسال ها:
    408
    تشکر شده:
    1,999
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    زن

    ماه در این قافله سالار به معراج می رود
    اندر این ظلمت او بهر بیابان می رود

    فخر فروشی می کند; ناز و کرشمه می کند
    از برای دیدنش خود را فراموش می کند

    با نگاهی ساده اش، شیدایی پرشور می شود
    زندگی را با دو دست تسلیم جانان می کند

    Shaghanous

     
    Hanak، سایه و tranquillity از این ارسال تشکر کرده اند.