من از اشکی که میریزد ز چشم یار میترسم از آن روزی که مولایم شود بیمار میترسم! همه ماندیم در جهلی شبیه عهد دقیانوس من از خوابیدن مهدی درون غار میترسم! رها کن صحبت یعقوب و کوری و غم و فرزند من از گرداندن یوسف سر بازار میترسم همه گویند این جمعه بیا اما درنگی کن از اینکه باز عاشورا شود تکرار میترسم! سحر شد آمده خورشید اما آسمان ابریست من از بی مهری این ابرهای تار میترسم! تمام عمر خود را نوکر این خاندان خواندم از آن روزی که این منصب کنم انکار میترسم! طبیبم داده پیغامم بیا دارویت آماده است از آن شرمی که دارم از رخ عطار میترسم! شنیدم روز وشب از دیده ات خون جگر ریزد من از بیماری آن دیده خونبار میترسم! به وقت ترس و تنهایی،تو هستی تکیه گاه من مرا تنها میان قبر خود نگذار، میترسم! دلت بشکسته از من،لکن ای دلدار رحمی کن که از نفرین و عاق والدین بسیار میترسم! هزاران بار من رفتم،ولي شرمنده برگشتم ز هجرانت نترسیدم ولی این بار میترسم! شاعر: مهدی بقایی
میگفت برایم از امید بگو، از انگیزه، حرفی بزن تا به زندگی امیدوار شوم ... سکوت کردم! گفت پس چرا ساکتی ؟ گفتم اگر معجزهی صبح، نور، ماه، و عشق نتوانست به زندگی امیدوارت کند، من چه میتوانم بگویم ..؟
بدون تو چه پروازي، چه احساسي چه آوازي تويي که از صداي من، شراب کهنه مي سازي بيا خوبم که مي دانم، در اين بازي نمي بازي نياز رو تو خودم کشتم، که هرگز تا نشه پشتم زدم بر چهره ام سيلي، که هرگز وا نشه مشتم من آن خنجر به پهلويم، که دردم را نمي گويم به زير ضربه هاي غم، نيفتد خم به ابرويم مرا اينگونه گر خواهي، دلت را آشيانم کن من آن نشکستني هستم، بيا و امتحانم کن غرور اي ناجي حرمت، تو با من پا به پايي کن به هنگام سقوط من، تو در من خودنمايي کن من آن خورشيد زرپوشم، که با ظلمت نمي جوشم بجز آغوش دريا را، نمي گيرم در آغوشم
آنقدر با تنهایی انس گرفتیم که دیگر زبانش را می فهمیم و فهمیدیم تنهایی هم می تواند عشق خوبی باشد به شرط اینکه درکش کنیم
نوشته بود: کسی را چنان دوست داری که برایش بجنگی؟ نوشتم: از جنگ ها برگشته ام ، با زخم ها و موی سپید... و یاد گرفته ام صبور باشم و به تماشا قانع !