زندگی زیباست چشمی باز کن گردشی در کوچه باغ راز کن هر که عشقش در تماشا نقش بست عینک بدبینی خود را شکست علت عاشق ز علت ها جداست عشق اسطرلاب اسرار خداست من میان جسمها جان دیدهام درد را افکنده درمان دیدهام دیدهام بر شاخه احساسها میتپد دل در شمیم یاسها زندگی موسیقی گنجشکهاست زندگی باغ تماشای خداست گر تو را نور یقین پیدا شود میتواند زشت هم زیبا شود حال من در شهر احساسم گم است حال من عشق تمام مردم است زندگی یعنی همین پروازها صبح ها، لبخندها، آوازها ای خطوط چهرهات قرآن من ای تو جان جان جان جان من با تو اشعارم پر از تو میشود مثنویهایم همه نو میشود حرفهایم مرده را جان میدهد واژههایم بوی باران میدهد
ای مانده بیجواب سؤالِ جداییات سردرگمم به قصهی بیردپاییات با اینکه جنسِ جاذبهی هردومان یکیست پس میزند مرا دلِ آهنرباییات ما را به سرزمینِ دلت جای دِه، تو که پهناور است نقشهی جغرافیاییات بازیچهی مدار نشو، پیش من بمان مهتاب من! بس است دگر جابهجاییات یک شب بیا وفا کن و یک سر به ما بزن بلکه ز یادمان برود بیوفاییات...
من پاره پاره های تو را جمع خواهم کرد و خود در تو خواهم خفت و تو در من خواهی رویید تو در خون من سبز خواهی شد .. من میایستم و بر تو باران خواهد بارید بر تو از دو دیده ی ابری من باران خواهد بارید .. شیرکوه بیکس پ ن : برای وطن ..
دوست داشتن کسی که دوسش داری اینجوریه که: حسودیم میشه به دوستاش... به کسایی که کنارش و باهاش حرف میزنن... به مامان و باباش به خواهر برادراش و به هر کسی که میتونه ببینتش و بغلش کنه
ديدار تلخ به زمين ميزني و ميشكني عاقبت شيشه اميدي را سخت مغروري و ميسازي سرد در دلي آتش جاويدي را ديدمت واي چه ديداري واي اين چه ديدار دلازاري بود بي گمان برده اي از ياد آن عهد كه مرا با تو سر و كاري بود ديدمت واي چه ديداري واي نه نگاهي نه لب پر نوشي نه شرار نفس پر هوسي نه فشار بدن و آغوشي اين چه عشقي است كه دردل دارم من از اين عشق چه حاصل دارم مي گريزي ز من و در طلبت بازهم كوشش باطل دارم باز لبهاي عطش كرده من لب سوزان ترا مي جويد ميتپد قلبم و با هر تپشي قصه عشق ترا ميگويد بخت اگر از تو جدايم كرده مي گشايم گره از بخت چه باك ترسم اين عشق سرانجام مرا بكشد تا به سراپرده خاك خلوت خالي و خاموش مرا تو پر از خاطره كردي اي مرد شعر من شعله احساس من است تو مرا شاعره كردي اي مرد آتش عشق به چشمت يكدم جلوه اي كرد و سرابي گرديد تا مرا واله بي سامان ديد نقش افتاده بر آبي گرديد در دلم آرزويي بود كه مرد لب جانبخش تو را بوسيدن بوسه جان داد به روي لب من ديدمت ليك دريغ از ديدن سينه اي تا كه بر آن سر بنهم دامني تا كه بر آن ريزم اشك آه اي آنكه غم عشقت نيست مي برم بر تو و بر قلبت رشك به زمين مي زني و ميشكني عاقبت شيشه اميدي را سخت مغروري و ميسازي سرد در دلي آتش جاويدي را فروغ فرخ زاد