1. مهمان گرامی، جهت ارسال پست، دانلود و سایر امکانات ویژه کاربران عضو، ثبت نام کنید.
    بستن اطلاعیه

❤️...کلبه تنهایی...❤️

شروع موضوع توسط n@der ‏12/8/17 در انجمن شعر و ادب

  1. مدیر ارشد عضو کادر مدیریت ✪مدیر ارشد✪ ~✿~

    تاریخ عضویت:
    ‏20/5/15
    ارسال ها:
    4,321
    تشکر شده:
    20,135
    امتیاز دستاورد:
    150
    جنسیت:
    مرد
    [​IMG]

    گر چه مستیم و خرابیم چو شبهای دگر
    باز کن ساقی مجلس سر ِ مینای دگر

    امشبی را که در آنیم غنیمت شمریم
    شاید ای جان نرسیدیم به فردای دگر

    مست مستم ، مشکن قدر خود ای پنجه غم
    من به میخانه‌ام امشب تو برو جای دگر

    چه به میخانه چه محراب حرامم باشد
    گر به‌جز عشق توام هست تمنای دگر

    تا روم از پی یار دگری می باید
    جز دل من دلی وجز تو دلارای دگر

    نشینده است گلی بوی تو ای غنچه ناز
    بوده ام ورنه بسی همدم گلهای دگر

    تو سیه چشم چو آئی به تماشای چمن
    نگذاری به ‌کسی چشم تماشای دگر

    باده پیش آر که رفتند از این مکتب راز
    اوستادان و فزودند معمای دگر

    این قفس را نبود روزنی ای مرغ پریش
    آرزو ساخته بستان طرب زای دگر

    گر بهشتی است رخ تست نگارا که در آن
    می توان کرد به هر لحظه تماشای دگر

    از تو زیبا صنم اینقدر جفا زیبا نیست
    گیرم این دل نتوان داد به ‌زیبای دگر

    می‌ فروشان همه دانند عمادا که بود
    عاشقان را حرم و دیر و کلیسای دگر

    عماد خراسانی
     
    HaVaZaR، Milaad، M @ H @ K و یک نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  2. مدیر ارشد عضو کادر مدیریت ✪مدیر ارشد✪ ~✿~

    تاریخ عضویت:
    ‏21/10/15
    ارسال ها:
    16,450
    تشکر شده:
    74,948
    امتیاز دستاورد:
    149
    جنسیت:
    زن
    خِشت بر خشت زوایایِ جهان گردیدم
    منزلی اَمن ‌تر از گوشه‌ی تنهایی نیست


    - طالب آملی
     
    n@der و m naizar از این پست تشکر کرده اند.
  3. مدیر ارشد عضو کادر مدیریت ✪مدیر ارشد✪ ~✿~

    تاریخ عضویت:
    ‏20/5/15
    ارسال ها:
    4,321
    تشکر شده:
    20,135
    امتیاز دستاورد:
    150
    جنسیت:
    مرد
    [​IMG]

    بسان رهنوردانی که در افسانه‌ها گويند،
    گرفته کولبار زادِ ره بر دوش،
    فشرده چوب‌دست خيزران در مشت،
    گهی پرگوی و گه خاموش،
    در آن مه‌گون فضای خلوت افسانگی‌شان راه می‌پويند،
    ما هم راه خود را می‌کنيم آغاز.


    سه ره پيداست.
    نوشته بر سر هر يک به سنگ اندر،
    حديثی که‌ش نمی‌خوانی بر آن ديگر.
    نخستين: راه نوش و راحت و شادی
    به ننگ آغشته، اما رو به شهر و باغ و آبادی.
    دو ديگر: راهِ نيمش ننگ، نيمش نام،
    اگر سر بر کنی غوغا، و گر دم در کشی آرام.
    سه ديگر: راه بی‌برگشت، بی‌فرجام.


    من اينجا بس دلم تنگ‌ست
    و هر سازی که می‌بينم بدآهنگ‌ست.
    بيا ره‌توشه برداريم،
    قدم در راه بی‌برگشت بگذاريم،
    ببينيم آسمانِ "هر کجا" آيا همين رنگ‌ست؟


    تو دانی کاين سفر هرگز بسوی آسمانها نيست.
    سوی بهرام، اين جاويدِ خون‌آشام،
    سوی ناهيد، اين بد بيوه‌ی گرگِ قحبه‌ی بی‌غم،
    که می‌زد جام شومش را به جام حافظ و خيام،
    و می‌رقصيد دست‌افشان و پاکوبان بسان دختر کولی،
    و اکنون می‌زند با ساغر "مک‌نيس" يا "نيما"
    و فردا نيز خواهد زد به جام هر که بعد از ما،
    سوی اينها و آنها نيست.
    بسوی پهن‌دشتِ بی‌خداوندی‌ست،
    که با هر جنبش نبضم
    هزاران اخترش پژمرده و پرپر بخاک افتند.


    بهِل کاين آسمان پاک،
    چراگاه کسانی چون مسيح و ديگران باشد:
    که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند کان خوبان
    پدرشان کيست؟
    و يا سود و ثمرشان چيست؟
    بيا ره‌توشه برداريم
    قدم در راه بگذاريم


    بسوی سرزمينهايی که ديدارش،
    بسان شعله‌ی آتش،
    دواند در رگم خونِ نشيطِ زنده‌ی بيدار.
    نه اين خونی که دارم، پير و سرد و تيره و بيمار.
    چو کرم نيمه‌جانی بی‌سر و بی‌دم
    که از دهليز نقب‌آسای زهراندود رگهايم
    کشاند خويشتن را، همچون مستان دست بر ديوار،
    بسوی قلب من، اين غرفه‌ی با پرده‌های تار
    و می‌پرسد، صدايش ناله‌ای بی‌نور:
    - "کسی اينجاست؟
    هلا! من با شمايم، های! ... می‌پرسم کسی اينجاست؟
    کسی اينجا پيام آورد؟
    نگاهی، يا که لبخندی؟
    فشارِ گرم دستِ دوست‌مانندی؟"
    و می‌بيند صدايی نيست، نور آشنايی نيست، حتی از نگاه مرده‌ای هم رد پايی نيست.
    صدايی نيست الا پت‌پتِ رنجور شمعی در جوار مرگ.
    ملول و با سحر نزديک و دستش گرمِ کار مرگ.
    وز آنسو می‌رود بيرون، بسوی غرفه‌ای ديگر،
    به‌اميدی که نوشد از هوای تازه‌ی آزاد،
    ولی آنجا حديث بنگ و افيون است - از اعطای درويشی که می‌خواند:
    "جهان پيرست و بی‌بنياد، ازين فرهادکش فرياد ..."


    وز آنجا می‌رود بيرون، بسوی جمله ساحل‌ها.
    پس از گشتی کسالت‌بار،
    بدانسان - باز می‌پرسد - سراندر غرفه‌ای با پرده‌های تار:
    - "کسی اينجاست؟"
    و می‌بيند همان شمع و همان نجواست.
    که می‌گويد بمان اينجا؟
    که پرسی همچو آن پير به‌درد‌آلوده‌ی مهجور:
    خدايا "به کجای اين شب تيره بياويزم قبای ژنده‌ی خود را؟"


    بيا ره‌توشه برداريم
    قدم در راه بگذاريم
    کجا؟ هر جا که پيش آيد.
    بدان‌جايی که می‌گويند خورشيدِ غروب ما،
    زند بر پرده‌ی شبگيرشان تصوير.


    بدان دستش گرفته رايتی زربفت و گويد: زود
    وزين دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد: دير


    کجا؟ هر جا که پيش آيد.
    به آنجايی که می‌گويند
    چو گل روييده شهری روشن از دريای تردامان
    و در آن چشمه‌هايی هست،
    که دايم رويد و رويد گل و برگ بلورين‌بال شعر از آن
    و می‌نوشد از آن مردی که می‌گويد:
    "چرا بر خويشتن هموار بايد کرد رنج آبياری کردن باغی
    کز آن گل کاغذين رويد؟"
    به آنجايی که می‌گويند روزی دختری بوده‌ست
    که مرگش نيز (چون مرگ تاراس بولبا
    نه چون مرگ من و تو) مرگ پاک ديگری بوده‌ست،


    کجا؟ هر جا که اينجا نيست.
    من اينجا از نوازش نيز چون آزار ترسانم.
    ز سيلی‌زن، ز سيلی‌خور،
    وزين تصوير بر ديوار ترسانم.
    درين تصوير،
    عمر با تازيانه‌ی شوم و بی‌رحم خشايرشا
    زند ديوانه‌وار، اما نه بر دريا،
    به گرده‌ی من، به رگهای فسرده‌ی من
    به زنده‌ی تو، به مرده‌ی من.


    بيا تا راه بسپاريم
    بسوی سبزه‌زارانی که نه کس کِشته، ندروده
    بسوی سرزمينهايی که در آن هر چه بينی بکر و دوشيزه‌ست
    و نقش رنگ و رويش هم بدينسان از ازل بوده،
    که چونين پاک و پاکيزه‌ست.


    بسوی آفتاب شاد صحرايی،
    که نگذارد تهی از خون گرم خويشتن جايی
    و ما بر بيکرانِ سبز و مخمل‌گونه‌ی دريا،
    می‌اندازيم زورقهای خود را چون کُلِ بادام
    و مرغان سپيد بادبانها را می‌آموزيم
    که باد شرطه را آغوش بگشايند
    و می‌رانيم گاهی تند، گاه آرام


    بيا ای خسته‌خاطر دوست! ای مانند من دل‌کنده و غمگين
    من اينجا بس دلم تنگ است.
    بيا ره‌توشه برداريم
    قدم در راه بی‌فرجام بگذاريم
     
    m naizar و M @ H @ K از این پست تشکر کرده اند.
  4. کاربر فوق حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏23/5/20
    ارسال ها:
    3,152
    تشکر شده:
    14,841
    امتیاز دستاورد:
    116
    جنسیت:
    مرد
    تنهایی و دلتنگی
    تنها رودخانه ایه که
    هیچ وقت به دریا نمیریزه
     
    n@der و m naizar از این پست تشکر کرده اند.
  5. مدیر ارشد عضو کادر مدیریت ✪مدیر ارشد✪ ~✿~

    تاریخ عضویت:
    ‏20/5/15
    ارسال ها:
    4,321
    تشکر شده:
    20,135
    امتیاز دستاورد:
    150
    جنسیت:
    مرد
    به تودیع تو جان می‌خواهد از تن شد جدا حافظ

    به جان کندن وداعت می‌کنم حافظ خداحافظ


    ثنا خوان توام تا زنده‌ام اما یقین دارم

    که حق چون تو استادی نخواهد شد ادا حافظ


    من از اول که با خوناب اشک دل وضو کردم

    نماز عشق را هم با تو کردم اقتدا حافظ


    تو صاحب خرمنی و من گدایی خوشه چین اما

    به انعام تو شایستن نه حد هر گدا حافظ


    بروی سنگ قبر تو نهادم سینه‌ای سنگین

    دو دل با هم سخن گفتند بی صوت و صدا حافظ


    در اینجا جامه شوقی قبا کردن نه درویشی است

    تهی کن خرقه‌ام از تن که جان باید فدا حافظ


    تو عشق پاکی و پیوند حسن جاودان داری

    نه حسنت انتها دارد نه عشقت ابتدا حافظ


    مگر دل می‌کنم از تو بیا مهمان به راه انداز

    که با حسرت وداعت می‌کنم حافظ خداحافظ


    شهریار
     
    Farzane، M @ H @ K، f@rid69 و 2 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  6. کاربر فوق حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏23/5/20
    ارسال ها:
    3,152
    تشکر شده:
    14,841
    امتیاز دستاورد:
    116
    جنسیت:
    مرد
    همه افکارم تکه تکه شده اند
    تو که نباشی
    بهانه ای برای جمع کردنشان ندارم
    کاش باشی
    تا خیالاتم بکر و خواستنی باشند
     
    Farzane، M @ H @ K، n@der و یک نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  7. مدیر ارشد عضو کادر مدیریت ✪مدیر ارشد✪

    تاریخ عضویت:
    ‏29/7/15
    ارسال ها:
    21,341
    تشکر شده:
    99,377
    امتیاز دستاورد:
    148
    جنسیت:
    مرد
    هاتف اصفهانی
    هر شبم وعده دهی کایم و من در سر راهت
    تا سحر چشم به ره مانم و دانم که نیایی

     
    Farzane، M @ H @ K و n@der از این ارسال تشکر کرده اند.
  8. مدیر بازنشسته☕

    تاریخ عضویت:
    ‏16/4/21
    ارسال ها:
    7,070
    تشکر شده:
    22,543
    امتیاز دستاورد:
    137
    جنسیت:
    مرد
    از کوچ پرنده
    آشیانه بر جای می ماند
    از کوچ من
    ویرانه ای به نام قلب
     
    n@der، Farzane، M @ H @ K و یک نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  9. مدیر ارشد عضو کادر مدیریت ✪مدیر ارشد✪ ~✿~

    تاریخ عضویت:
    ‏21/10/15
    ارسال ها:
    16,450
    تشکر شده:
    74,948
    امتیاز دستاورد:
    149
    جنسیت:
    زن
    غمِ قشنگی ست فکر کردن به تو
    آنگاه که دوری
    دورِ
    دور
     
    n@der، Farzane و m naizar از این ارسال تشکر کرده اند.
  10. مدیر ارشد عضو کادر مدیریت ✪مدیر ارشد✪ ~✿~

    تاریخ عضویت:
    ‏15/6/15
    ارسال ها:
    5,919
    تشکر شده:
    35,887
    امتیاز دستاورد:
    200
    تو همیشه وقتی سوار اتوبوس بودی و یا داشتی از خیابون رد میشدی
    یه نفر تو رو دیده و جذبت شده
    ولی تو نمیدونی
    همین الانم چند نفری هستن که دارن بهت فکر میکنن شاید
    چون این قانون دنیاست
    بعضی وقتا نشستی یجا و برای خودت داری فکر میکنی
    یه چشم اون اطرافه که داره نگات میکنه و تو حواست نیست ...
    اون چشم از دید نفر دومه
    و اون نفر دوم حقیقی‌ترین
    تصور رو ازت داره و باید بدونی که تو دلش خیلی ازت تعریف میکنه
    تو نمیدونی وقتی یه نفر استوری اینستاگرامت و یا عکس پستت رو نگاه میکنه و یا وقتی تو بیرون میبینت چی پیش خودش میگه
    نمیدونی که تو دلش شاید بخواد
    برای فقط یک لحظه نگاهش کنی
    لبخند بزن همین الان که این متن رو داری میخونی
    تو دل یک یا چند نفر هستی
    و نمیدونی همیشه یک نفر عاشقته
    همیشه یه عاشق پنهون کار
    شاید چون این قانون دنیاست
    اینو یادت نره هیچوقت ...
     
    n@der، m naizar و !!AMINKHAN!! از این ارسال تشکر کرده اند.