سایه ی مهر خــدا از سر تــو کـم نشود سیـنه ات جــایـگه غصه و مـاتـم نشود آرزویـم همه ایـن است کـه ای خوبترین دل تو ثانیه ای خون شده ازغــم نشود خنـده مهمـان لبت بــاشد و تـا آخر عمر همــدم و همنفس ات آه دمــــادم نشود روزگارت خوش ومحتاج خودت باشی وبس پیـش نـامــرد زمـان گــردن تو خم نشود لحظه های تــو همه پـر شود از بوی بهار حسرتـی در دل تــو مانده در عــالم نشود دلخوشیهای جهان سهم دلت باشد وبس زنــدگی در نظــرت مثـــل جهنـــم نشود شده ای مطلع شعر و غــزل ِسنگ صبور وصف تـو در غـزل افسوس فراهم نشود
من ماندهام در هياهوى ثانيههاى بى ساعت دلتنگيم را قدم مىزنم روى ردپاى تو در هواى تو كه چه بى انتها و طولانیست ...
باور کنید همه آدمها نمی آیند که تا ابد بمانند، اصلا رسالت یک سری از آدمها این است بیایند، عادتت دهند و وابسته ات کنند به خودشان، به حرف زدنشان و حتی به نفس هایشان، بعد بدون هیچ دلیل و توضیحی بروند... بروند تا مردن و دم نزدن را به شما یاد بدهند، بروند تا بفهمید همیشه آنطور که میخواهیم و انتظار داریم پیش نمیرود... یک سری آدمها هستند از دور که میبینی، میفهمی این آدم قرار است بشود درسِ زندگی نه فردِ زندگی.... دل نبندید به اینها، دل بستن به آنها شاید جذاب به نظر برسد ولی دل کندن از آنها جان کندن محض است...
چند سالِ دیگر باید بگذرد تا من در مرور تمامیِ خاطره های برباد رفته ام وقتی آرام و مهربان از کنارت رد میشوم که پُرم از حرف، گلایه ها دلتنگی هایی که بیخِ گلویم چسبیده و دوست داشتن هایِ نگفته.. تنم نلرزد.. بغضم نگیرد و یک جا فروکش نکنم؟! چقدر دیگر باید بگذرد آنقدر قوی باشم که وقتی از کنارت رد میشوم بی هوا در آغوشت پناهنده نشوم؟!
از یه جایی به بعد، بغض زود به زود سراغ آدم میاد. مثل همون جملهی معروف که میگه «فلانی تا بگی پِخ گریهش میگیره». حالا یکی از شدت کم ظرفیتی اینطوریه، یکی به خاطر مدت طولانی قوی بودن. به خاطر پر شدن ظرفیتِ زیادش. یعنی آدمی که مثلا میتونست دروغ و ریاکاری، بدخلقی اطرافیان و داد زدن رییس، دعوا تو خونه، تنهایی و کلی اتفاق دیگه رو با هم دیگه تحمل کنه و دم نزنه، امروز ممکنه از این که یه پیام کینهدار از یه غریبه رو بخونه، بغضش بگیره. با دیدن هر درامی یا حتی گوش کردن به هر آهنگی بغضش بگیره. میتونه با خوندن یه شعر بغضش بگیره. گریه هم نه؛ بغض. بغض یه وقتا از گریه جدیتره.
گوشه قلبت ، اون گوشه ها یه گرد و خاکیه ، اونجا دقیقا منم ، دست نخورده و خاک گرفته ، میخوام بهت بگم که... به من دست بزن نزار خاک بگیرم.
دل خوش از آنيم که حج ميرويم غافل از آنيم که کج ميرويم کعبه به ديدار خدا ميرويم او که همينجاست کجا ميرويم حج بخدا جز به دل پاک نيست شستن غم از دل غمناک نيست دين که به تسبيح و سر و ريش نيست هرکه علي گفت که درويش نيست صبح به صبح در پي مکر و فريب شب همه شب گريه و امن يجيب
صدا کن مرا صدای تو خوب است صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است که در انتهای صمیمیت حزن میروید در ابعاد این عصر خاموش من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است ... سهراب ..
چه کسی میداند شاید پریشانی شب هایمان بدهکاری به آدمهایی باشد که صمیمانه به ما دل دادند و ما چه بی رحمانه می خواستیم ولی گفتیم نه!