من یار مهربانم دانا و خوش بیانم گویم سخن فراوان با آن که بی زبانم پندت دهم فراوان من یار پند دانم من دوستی هنرمند با سود و بی زیانم از من مباش غافل من یار مهربانم من کتابم
مهربانم رفت در وقت سحر ، می بینی ام ؟ هر چه از دل گفتمش شد بی ثمر ، می بینی ام ؟ من نوشتم بی کسم تنها پناهم می شوی نامه م را خواند اما بی نظر ، می بینی ام ؟ جرم من این بود من عاشق شدم اما ولی در جوابم خویش زد راه دگر ، می بینی ام ؟ یاد آن انگشتر فیروزه در قلب من است سینه ام بشکست اما بی خبر ، می بینی ام ؟ +
لبانت قند مصری، گونههایت سیب لبنان را روایت میکند چشمانت آهوی خراسان را من از هر جای دنیا هرکه هستم عاشقت هستم به مهرت بستهام دل را، به دستت دادهام جان را مدامم مست میدارد نسیم جَعد گیسویت خرابم میکند هردم فریب چشم جادویت