اموختم از بید که در باد برقصم در اوج پریشانی خود شاد برقصم از سایه شمشاد چنین یاد گرفتم در ماتم هر سرو که افتاد برقصم شیرین من این گونه مرا ساده مپندار بگذار که چون تیشه فرهاد برقصم از روز ازل با دل بی حوصله بستم عهدی که فلک هر چه به من داد برقصم
تو به من خندیدی و نمی دانستی من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم باغبان از پی من تند دوید سیب را دست تو دید غضب آلود به من کرد نگاه سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک و تو رفتی و هنوز، سالهاست که در گوش من آرام آرام خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم و من اندیشه کنان غرق در این پندارم که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت
برای صبح شدن نه به خورشید نیاز است نه خنده های باد چشم هایت را که باز کنی موهایت که پریشان بشود زندگی عاشقانه طلوع خواهد کرد
اگر تو فارغی از حال دوستان یارا فراغت از تو میسر نمی شود ما را تو را در آینه دیدن جمال طلعت خویش بیان کند که چه بودست ناشکیبا را بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را
نسیمی وزید و عطر بهار را آورد در باغها سروها آزادتر بیدها مجنونتر در سرهای خود شوریدند و اسیر و معقول در جای خود ایستادند(:
به جهان خرم از آنم که جهان خرم ازوست عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوست به غنیمت شمر ای دوست دم عیسی صبح تا دل مرده مگر زنده کنی کاین دم ازوست نه فلک راست مسلم نه ملک را حاصل آنچه در سر سویدای بنیآدم ازوست
آسمان تير قضا صياد است اين عمل از فلك كج رو كج رفتار است بخت ياري نكند من چه كنم غير فغان روز وشب كار من از گردش او فرياد است آسمان تخته و انجم بودش مهره نرد كعبتينش مه و خورشيدو فلك نراد است با چنين تخته و اين مهره و اين كهنه حريف چشم بردن بودت ، عقل تو بي بنياد است اصل در آمد كار است نه دانستن كار تاس اگر نيك نشنيد همه كس نراد است
دین راهگشا بود و تو گمگشته ی دینی تردید کن ای زاهد اگر اهل یقینی آهو نگران است، بزن تیر خطا را صیاد دل از کف شده! تا کی به کمینی؟ این قدر میاندیش به دریا شدن ای رود هر جا بروی باز گرفتار زمینی مهتاب به خورشید نظر کرد و درخشید هر وقت شدی آینه، کافی است ببینی ای عقل بپرهیز و مگو عشق چنان است ای عشق کجایی که ببینند چنینی
ي يوسف خوش نام ما خوش مي روي بر بام ما اي درشکسته جام ما اي بردريده دام ما اي نور ما اي سور ما اي دولت منصور ما جوشي بنه در شور ما تا مي شود انگور ما اي دلبر و مقصود ما اي قبله و معبود ما آتش زدي در عود ما نظاره کن در دود ما اي يار ما عيار ما دام دل خمار ما پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ما در گل بمانده پاي دل جان مي دهم چه جاي دل وز آتش سوداي دل اي واي دل اي واي ما