تو دیدی هیچ عاشق را که سیری بود از این سودا تو دیدی هیچ ماهی را که او شد سیر از این دریا تو دیدی هیچ نقشی را که از نقاش بگریزد تو دیدی هیچ وامق را که عذرا خواهد از عذرا _مولانا
اول به وفا می وصالم درداد چون مست شدم جام جفا را سرداد پر آب دو دیده و پر از آتش دل خاک ره او شدم به بادم برداد _حافظ
شاهدان گر دلبری زین سان کنند زاهدان را رخنه در ایمان کنند هر کجا ان شاخ نرگس بشکفد گلرخانش دیده نرگسدان کنند اي جوان سروقد گویی ببر پیش از ان کز قامتت چوگان کنند عاشقان را بر سرخود حکم نیست هر چه فرمان تو باشد ان کنند پیش چشمم کمتر است از قطرهاي این حکایتها که از طوفان کنند یار ما چون گیرد آغاز سماع قدسیان بر عرش دست افشان کنند مردم چشمم به خون آغشته شد در کجا این ستم بر انسان کنند خوش برآ با غصه اي دل کاهل راز عیش خوش در بوته هجران کنند سر مکش حافظ ز آه نیم شب تا چو صبحت آینه رخشان کنند “حافظ”
هر رهگذری محرم اسرار نگردد صحرای نمکزار چمنزار نگردد هرجا که رسی طرح رفاقت مکش ای دوست هر بی سر و پا یار وفادار نگردد
از عشق روی دوست حدیثی به دست ماست صیدیست بس شگرف نه در خورد شست ماست میدان مهر او نه به کام سمند ماست درع وفای او نه به بالای پست ماست دیریست تا به یادش می نوش میکنم کس را نگفت او که فلان مرد مست ماست با پاسبان کویش در خاک میرویم هر چند فرق فرقد جای نشست ماست چون مات برد ماست همه کس حریف ماست وانجا که نیستیست همه عین هست ماست سنایی غزنوی
خوش ان عاشق که بر فرمان عشق است بود خوش بر دلش هجران معشوق چو خواهد خاطر معشوق دوری کند بر محنت هجران صبوری چو نبود وصل دلبر رای دلبر بود صد بار هجر از وصل بهتر جامی
بر عاشقان فریضه بود جست و جوی دوست بر روی و سر چو سیل دوان تا بجوی دوست خود اوست جمله طالب و ما همچو سایه ها ای گفت و گوی ما همگی گفت و گوی دوست مولانا
زندگی نیست بجز نم نم باران بهار زندگی نیست بجز دیدن یار زندگی نیست بجز عشق بجز حرف محبت به کسی ورنه هر خار و خسی زندگی کرده بسی زندگی تجربهی تلخ فراوان دارد دو سه تا کوچه و پس کوچه و اندازهی یک عمر بیابان دارد ما چه کردیم و چه خواهیم کرد در این فرصت کم!؟
تا گرفتم خلوتی تاریک، روشنتر شدم قطره ای بودم چو رفتم در صدف گوهر شدم هیچ گل چون من در این گلزار بی طاقت نبود خواب دیدم چون نسیم صبح را، پرپر شدم خشکسالی دیده ای در این چمن چون من نبود ابر را دیدم چون در آهنگ باران، تر شدم