تا تواني مده از کف به بهار اي ساقي لب جوي و لب جام و لب يار اي ساقي! نو بهارست و گل و سبزه و ما عمر عزيز مي گذاريم به غفلت مگذار اي ساقي! موسم گل نبود توبه عشاق درست توبه يعني چه بيا باده بيار اي ساقي! اگر از روز شمارست سخن روز شمار چون مني را که در آرد به شمار اي ساقي! شاهد و باغ و گل و مل همه خوبند ولي يار خوش خوشتر ازين هر سه چهار اي ساقي! آيد از بوي سمن بوي بهشت اي عارف خيزد از رنگ چمن نقش نگار اي ساقي! جام نوشين تو تا پر مي لعل است مدام مي کشد جام تو ما را به خمار اي ساقي! بي نوايم غزلي نوبنواز اي سلمان در خمارم قدحي نو زخم آراي ساقي سلمان ساوجی
بهار دلکش رسید و دل بجا نباشد از آن که دلبر دمی به فکر ما نباشد در این بهار ای صنم بیا و آشتی کن که جنگ و کین با من حزین روا نباشد صبحدم بلبل بر درخت گل به خنده میگفت نازینان را، مه جبینان را وفا نباشد اگر که با این دل حزین تو عهد بستی با رقیب من چرا نشستی، چرا دلم را از کینه خستی بیا در برم از وفا یک شب، ای مه نخشب تازه کن عهدی که برشکستی به باغ رفتم دمی به گل نظاره کردم چو غنچه، پیراهن از غم تو پاره کردم روا نباشد اگر ز من کنارهجویی که من ز بهر تو از جهان کناره کردم ای پریپیکر، سرو سیمینبر، لعبت بهاری مهوشی جانا، دلکشی اما وفا نداری ملک الشعرای بهار
بهاران خجسته باد هوا دلپذیر شد گل از خاک بردمید پرستو به بازگشت زد نغمه ی امید به جوش آمدست خون درون رگ گیاه بهار خجسته فال خرامان رسد ز راه به خویشان به دوستان به یاران آشنا به مردان تیزخشم که پیکار میکنند به آنان که با قلم تباهی دهر را به چشم جهانیان پدیدار میکنند بهاران خجسته باد بهاران خجسته باد و این بند بندگی و این بار فقر و جهل به سرتاسر جهان به هر صورتی که هست نگون و گسسته باد
خنک آن دم که شب هجر بگوید که شبت خوش خنک آن دم که سلامی کند آن نور بهاری خنک آن دم که برآید به هوا ابر عنایت تو از آن ابر به صحرا گهر لطف بباری #مولانای_جان
شکوفه میرقصد از باد بهاری شده سرتاسر دشت سبزو گلناری شکوفه های بی قرار روز آفتابی به صبابوسه دهند بالب سرخابی ای شکوفه خنده توجلوه ها دارد آن روی زیبا نظری سوی ما دارد دلداده بلبل دارد سخنها آراید از ساز و سخن بزم چمنها پروانه در بزم طرب آمده تنها بادبهاری بابیقراری شکوفه پرپرکند ولاله پریشان به هرطرف دست صباگشته گل افشان شکوفه میرقصد از بادبهاری شده سرتاسردشت سبزوگلناری عطرجان پرورگل می برد هوشم نغمه مرغ چمن کرده خاموشم ای شکوفه خنده تو جلوه ها دارد آن روی زیبانظری سوی مادارد لا لا لا لا لا لا لا لا لا لا لا لا لا لا لا لا لا لا لا لا لا لا لا لا لا لا لا لا لا لا لا لا شکوفه میرقصداز باد بهاری شده سرتاسردشت سبزو گلناری شکوفه های بیقرار روزآفتابی به صبابوسه دهند بالب سرخابی ای شکوفه خنده توجلوه ها دارد آن روی زیبا نظری سوی ما دارد
مرا به باغ و بهاران چه کار ، دور از تو ؟ مرا چه کار به باغ و بهار ، دور از تو ؟ بهار آمده اما نه سوی من که نسیم زند به خرمن عمرم شرار ، دور از تو به سرو و گل نگراید دل شکستهی من که سر به سینه زند سوگوار ، دور از تو هم از بهار مگر عشق ، عذر من خواهد اگر ز گل شدهام شرمسار ، دور از تو به غنچه ماند و لاله ، بهار خاطر من شکفته تنگدل و داغدار ، دور از تو نسیمی از نفست سوی من فرست که باز گرفته آینهام را غبار ، دور از تو گلم خزانزده آید به دیدگان که بهار خزانی آمده در این دیار ، دور از تو دلم گرفت ، اگر نیستی برم باری کجاست جام می خوشگوار ، دور از تو ؟ چه جای صحبت سال و مه و بهار و خزان ؟ که دل گرفتهام از روزگار ، دور از تو حسین منزوی
چون پرند نیگلون بر روی بندد مرغزار پرنیان هفت رنگ اندر سر آرد کوهسار خاک را چون ناف آهو مشک زاید بی قیاس بید را چون پر طوطی برگ روید بی شمار دوش وقت نیم شب بوی بهار آورد باد حبذا باد شمال و خرما بوی بهار بادگویی مشک سوده دارد اندر آستین باغ گویی لعبتان جلوه دارد در کنار ارغوان لعل بدخشی دارد اندر مرسله نسترن لولوی لالا دارد اندر گوشوار تا بر آمد جامهای سرخ مل بر شاخ گل پنجه های دست مردم سر برون کرد از جنار راست پنداری که خلعتهای رنگین یافتند باغهای پر نگار از داغگاه شهریار فرخی سیستانی
بهار آمد بیا تا داد عمر رفته بستانیم به پای سرو آزادی سر و دستی برافشانیم به عهد گل زبان سوسن آزاد بگشاییم که ما خود درد این خون خوردن خاموش می دانیم نسیم عطر گردان بوی خون عاشقان دارد بیا تا عطر این گل در مشام جان بگردانیم شرار ارغوان واخیز خون نازنینان است سمندر وار جان ها بر سر این شعله بنشانیم جمال سرخ گل در غنچه پنهان است ای بلبل سرودی خوش بخوان کز مژده ی صبحش بخندانیم گلی کز خنده اش گیتی بهشت عدن خواهد شد ز رنگ و بوی او رمزی به گوش دل فروخوانیم
ما هردو ، در این صبح طربناک بهاری از خلوت و خاموشی شب ، پا به فراریم ما هر دو ، در آغوش پر از مهر طبیعت با دیده جان ، محو تماشای بهاریم ما ، آتش افتاده به نیزار ملالیم ، ما عاشق نوریم و سروریم و صفاییم ، بگذار که سرمست و غزل خوان من و خورشید بالی بگشاییم و به سوی تو بیاییم