چند گویی که چو هنگام بهار آید گل بیارید و بادام به بار آید روی بستان را چون چهره ی دلبندان از شکوفه رخ و از سبزه عذار آید این چنین بیهوده ای نیز مگو با من که مرا از سخن بیهوده عار آید شصت بار آمد نوروز مرا مهمان جز همان نیست اگر ششصد بار آید هر که را شست ستمگر فلک آرایش باغ آراسته او را به چه کار آید ؟ سوی من خواب و خیال است جمال او گر به چشم تو همی نقش و نگار آید " ناصرخسرو "
پاسخ : اشعار زیبای عید نوروز نوروز بزرگم بزن ای مطرب امروز زیرا که بود نوبت نوروز به نوروز کبکان دری غالیه در چشم کشیدند سروان سهی عبقری سبز خریدند بادام بنان مقنعه بر سر بدریدند شاه اسپرمان چینی در زلف کشیدند " منوچهری "
پاسخ : اشعار زیبای عید نوروز برف و یخ آب شد چشمه ها شد روان شد زمین رنگرنگ خنده زد آسمان باز دنیای ما شاد و پیروز شد آمد ، آمد بهار عید نوروز شد پر شد از بوی گل کوچه ها ، خانه ها باز آغاز شد رقص پروانه ها باز هم پهن شد سفره هفت سین سبز شد ، سرخ شد هر کجای زمین
پاسخ : اشعار زیبای عید نوروز عید نوروز می رسد از راه شادی از روی خانه میبارد پدرم با چه دقتی دارد بوته های بنفشه میکارد مادر مهربان من از صبح شستشو کرده هر چه را بوده پرده را شسته ، شیشه را شسته نیست در خانه ، ذرهای دوده تازه وقت غروب هم مادر خسته ، اما برای شادی ما مینشیند لباس میدوزد تا بپوشیم روز عید آن را " سپیده رحیمی "
شعری از زنده یاد فریدون مشیری باز کن پنجره ها را، که نسیم روز میلاد اقاقی ها را جشن می گیرد، و بهار، روی هر شاخه، کنار هر برگ، شمع روشن کرده است. همه ی چلچله ها برگشتند، و طراوت را فریاد زدند. کوچه یکپارچه آواز شده است، و درخت گیلاس، هدیه ی جشن اقاقی ها را، گل به دامن کرده است. باز کن پنجره ها را ای دوست! هیچ یادت هست، که زمین را عطشی وحشی سوخت؟ برگ ها پژمردند؟ تشنگی با جگر خاک چه کرد؟ هیچ یادت هست، توی تاریکی شب های بلند، سیلی سرما با خاک چه کرد؟ با سر و سینه ی گل های سپید، نیمه شب، باد غضبناک چه کرد؟ هیچ یادت هست؟ حالیا معجزه ی باران را باور کن! و سخاوت را در چشم چمن زار ببین! و محبت را در روح نسیم، که در این کوچه ی تنگ، با همین دست تهی، روز میلاد اقاقی ها را جشن می گیرد. خاک، جان یافته است. تو چرا سنگ شدی؟ تو چرا این همه دلتنگ شدی؟ باز کن پنجره ها را ... و بهاران را باور کن! باز کن پنجره ها را ... و بهاران را باور کن!
نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی چنگ در پرده همین میدهدت پند ولی وعظت آن گاه کند سود که قابل باشی در چمن هر ورقی دفتر حالی دگر است حیف باشد که ز کار همه غافل باشی نقد عمرت ببرد غصه دنیا به گزاف گر شب و روز در این قصه مشکل باشی گر چه راهیست پر از بیم ز ما تا بر دوست رفتن آسان بود ار واقف منزل باشی حافظا گر مدد از بخت بلندت باشد صید آن شاهد مطبوع شمایل باشی حافظ اشعار زیبای نوروز صبا به تهنيت پير مي فروش آمد كه موسم طرب و عيش و ناز و نوش آمد هوا مسيح نفس گشت و باد نافه گشاي درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد تنور لاله چنان بر فروخت باد بهار كه غنچه غرق عرق گشت و گل بجوش آمد به گوش هوش نيوش از من و به عشرت كوش كه اين سخن سحر از هاتفم به گوش آمد زفكر تفرقه باز آن تاشوي مجموع به حكم آنكه جو شد اهرمن، سروش آمد ز مرغ صبح ندانم كه سوسن آزاد چه گوش كرد كه باده زبان خموش آمد چه جاي صحبت نامحرم است مجلس انس سر پياله بپوشان كه خرقه پوش آمد زخانقاه به ميخانه مي رود حافظ مگر زمستي زهد ريا به هوش امد حافظ اشعار زیبای نوروز خوش آمد گل وز آن خوشتر نباشد که در دستت بجز ساغر نباشد زمان خوشدلی دریاب و در یاب که دایم در صدف گوهر نباشد غنیمت دان و می خور در گلستان که گل تا هفته دیگر نباشد ایا پرلعل کرده جام زرین ببخشا بر کسی کش زر نباشد بیا ای شیخ و از خمخانه ما شرابی خور که در کوثر نباشد بشوی اوراق اگر همدرس مایی که علم عشق در دفتر نباشد ز من بنیوش و دل در شاهدی بند که حسنش بسته زیور نباشد شرابی بی خمارم بخش یا رب که با وی هیچ درد سر نباشد من از جان بنده سلطان اویسم اگر چه یادش از چاکر نباشد به تاج عالم آرایش که خورشید چنین زیبنده افسر نباشد کسی گیرد خطا بر نظم حافظ که هیچش لطف در گوهر نباشد حافظ منبع:jomalatziba.blogfa.com
برخیز که میرود زمستان بگشای در سرای بستان نارنج و بنفشه بر طبق نه منقل بگذار در شبستان وین پرده بگوی تا به یک بار زحمت ببرد ز پیش ایوان برخیز که باد صبح نوروز در باغچه میکند گل افشان خاموشی بلبلان مشتاق در موسم گل ندارد امکان آواز دهل نهان نماند در زیر گلیم عشق پنهان بوی گل بامداد نوروز و آواز خوش هزاردستان بس جامه فروختست و دستار بس خانه که سوختست و دکان ما را سر دوست بر کنارست آنک سر دشمنان و سندان چشمی که به دوست برکند دوست بر هم ننهد ز تیرباران سعدی چو به میوه میرسد دست سهلست جفای بوستانبان سعدی
اشعار زیبای بهار و عید نوروز مجموعه: شعر و ترانه اشعار زیبا درباره عید نوروز مبارکتر شب و خرمترین روز به استقبالم آمد بخت پیروز دهلزن گو دو نوبت زن بشارت که دوشم قدر بود امروز نوروز مهست این یا ملک یا آدمیزاد پری یا آفتاب عالم افروز ندانستی که ضدان در کمینند نکو کردی علی رغم بدآموز مرا با دوست ای دشمن وصالست تو را گر دل نخواهد دیده بردوز شبان دانم که از درد جدایی نیاسودم ز فریاد جهان سوز گر آن شبهای باوحشت نمیبود نمیدانست سعدی قدر این روز سعدی
اشعار زیبای بهار و عید نوروز سپيـــــدهدم، نسيمي روح پــــــــــرور وزيــــــد و کـــــــــرد گيتي را معنبـــــــر تـــو پنــــــداري زفـــــروردين و خــرداد بـــــــه باغ و راغ، بُــــــد پيغـــــــامآور به رخسار و به تن، مشاطه کــــردار عـروســـان چمـــن را بست زيــور گرفت از پاي، بندِ سرو و شمشاد سترد از چهره، گرد بيد و عرعر ز گــــوهر ريزي ابر بهـــــــــار بسيط خـــــاک شـــد پر لؤلؤ تــــر مبـــــــارکبـاد گـــــويان، درفکندنـد درختـــان را بــــه تارک، سبـــــــز چــــادر نمــــــاند انـــدر چمن يک شــاخ کـــــان را نپـــــــوشاندنـــد رنگين حُلــــــــه در بـــــر زبس بشکفت گــــوناگـــــون شکوفــــــه هــــوا گرديـــــد مشکيــــــن و معطـــــــر بسي شـــــد، بر فــــراز شاخســـــاران زمــــــرّد، همســـــــر ياقوتِ احمـــــــر به تن پوشيد، گــل استبرق ســـــــرخ بــــه بر بنهـــاد نـــــــرگس، افســـر زر بهـــــاريلعبتان، آراستـــــــــه چهـــر بــــــه کـــردار پريــــــــرويان کشمــــر چمن، با سوسن و ريحــــان منقش زمين، چون صحف انگليون مصـــور در اوج آسمان، خـورشيد رخشان گهي پيــــدا و ديگــر گه مضمّــــر فلک، از پستراييهــــا مبــــرا جهـــــان زآلوده کاريها مطهر پروين اعتصامي
شعر تبریک عید نوروز رسيد مژده که آمد بهار و سبزه دميد وظيفه گر برسد مصرفش گل است و نبيد صفيــر مرغ برآمــــد، بط شـــــراب کجاست فغان فتـــاد بـــه بلبل، نقاب گــل که کشيد ز ميــوههــــاي بهشتي چــــه ذوق دريابــــــد هـر آن که سيب زنخــدان شاهــدي نگـــزيد مکن ز غصــه شکــايت که در طريق طلب به راحتي نرسيد آن که زحمتي نکشيد ز روي ساقي مهوش گلي بچين امروز که گرد عارض بستان خط بنفشه دميد چنان کرشمـــهي ساقي دلم زدست ببرد که با کسي دگرم نيست برگ گفت و شنيد من اين مرقع رنگين چــو گل بخواهم سوخت کــه پير بادهفـــــروشش به جرعه اي نخريد بهــــار ميگــــذرد دادگستـــــــرا دريــــــاب که رفت موسم و حافظ هنوز مي نچشيد حافظ