1. مهمان گرامی، جهت ارسال پست، دانلود و سایر امکانات ویژه کاربران عضو، ثبت نام کنید.
    بستن اطلاعیه

نوای سایه ها

شروع موضوع توسط سایه های بیداری ‏20/11/15 در انجمن نویسندگان تاپ فروم

  1. کاربر فعال

    تاریخ عضویت:
    ‏8/11/15
    ارسال ها:
    354
    تشکر شده:
    3,497
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    مرد
    مقدمه تاپیک :


    نوای سایه ها > سایه های بیداری





    می خوانم و می فهمم و میگذرم
    و دوباره که باز میگردم
    سرِ سطر ،،، نقطه .....
    و میدانم که هیچ نمیدانم .
    برخی مطالب ، چنان ماندگارند در ذهن آدمی
    که گویی « وایتکس » مرگ نیز
    قادر به زدودن آن لکه ی ماندگار نیست .
    و برخی نیز ، چنان فهم آورند که تو را ؛ وَهم !!! آورند
    و تو در زمان ،،، چنین خیال میکنی ؛ که فهمیدی .
    اما دوباره که باز گشتی به همان نقطه ی پیشین
    معانی دیگری از کانِ فهم ؛ برایت روشن میشود
    که تو
    تشنه ی بیقراری و
    دیگر
    جرعه جرعه سیراب نمی شوی
    و آنگاه
    نهر نهر می نوشی
    تا دریا شوی
    و بحر بحر می خروشی
    بر خارای ساحل نادانی


    .......


    گویا مستی من با این غزل شنیدنیست :

    سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند
    پری رویان قرار از دل چو بستیزند ، بستانند


    می خوانم و می خوانم و می خوانم و می خوانم
    به تکرار روزهای « بر باد رفته » ام
    و « اَشلی » را چنان در رویاهای خویش می پرورانم
    که « آشیل » روئین تن از آن میسازم
    و چقدر هم به خود می بالم از اندوخته های دانائیم
    و یک شب اما
    حنجره شجریان ، پنجره بینائیم را اینگونه می گشاید :
    به فتراک جفا ، دلها چو بر بندند ، بر بندند .........
    و دوباره و سه باره و ...... پاره پاره این هوش من
    که سالها خواندم و ندانستم که کدام « بند » ؛؛؛
    اسارت دل است و
    کدام « بند » بسته ی ناگشوده ؟


    و یک روز


    با دولت آبادی در « کلیدر » کوهستانی ،،، در خراسان
    بر روی تپه ای می نشینم و
    غروبی را تماشا میکنم که پیش از این نیز
    در همان « بر باد رفته » ها دیده بودم و ندیده بودم آن سنگریزه را
    که در کشاکشی عجیب
    این یک فرو میرود در افقهای دور دست و
    آن دگر
    « سایه » می گستراند در بی نهایت ...........


    و باز میگذرد زمان و
    من
    سرانگشتان خویش
    به عاریت میدهم به « ارغنونی » که گویا « ثالثی »
    از همان خراسانِ هراسان می نوازد .


    و کمی دورتر
    در کاشانم و
    پشت پنجره ای بر سپهر می نگرم با « سپهری »
    و آسمان ابری
    و
    دل زخمی « سهراب »
    که
    « نوش دارو » میطلبد
    از نجوای :

    من به اندازه یک ابر دلم میگیرد
    وقتی از پنجره میبینم ،،، حوری
    دختر بالغ همسایه
    پای کمیاب ترین نارون روی زمین
    فقه می خواند !!!


    و من آنقدر در « کوچه » مشیری رفتم و رفتم و رفتم
    که
    وقتی به خود آمدم
    دیدم
    دولت آبادی
    « سایه های بیداری » را چنان گسترانده
    که من
    امروز
    غلام چشم آن ترکم که در خواب خوش مستی
    « دلشدگان » را هستی بخشید
    و گویا او نیز
    خراسان پیشه بود
    و
    همچون مولانا
    در بند « شمسی » از تبریز « تب » « ریز » شد .


    راهشان پایدار
    و « سایه های بیداری » شان بر سرم مستدام .


    پنجشنبه 29 آبان 94
     
    DaniyaL، کوکی♥❄، мσσηღ و 17 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  2. کاربر فعال

    تاریخ عضویت:
    ‏8/11/15
    ارسال ها:
    354
    تشکر شده:
    3,497
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    مرد

    کوچه


    باز من
    باز « او »

    - هان !!!
    - كجا ؟

    هيچ !!!
    ميروم ......
    ميروم تا بگذرم از كوچه اي
    كوچه ي شيدائي پروانه اي

    - واي !!!
    - باز هم پروانه اي شيدا شده ؟
    - عشق باز هم
    در ميان كوچه ها پيدا شده ؟

    آري آري
    باز هم در « كوچه » ي عشق « مشيري »
    لحظه ها احيا شده
    لحظه ي ديدار باران با نم چشمان ياران
    اينك آنجا اينك آنجا
    رقص پا بر پا شده

    - من هم !!!
    - من هم مي آيم آنجا
    - ميروي تنها كجا ؟
    - مي بري با خود مرا ؟

    بر خيز .....
    برخيز گيوه هاي نرم رفتن را بپوش
    شيوه هاي گرم گفتن را بكوش

    - به به !!!
    - به به !!!
    - تو نشان كوچه را داري هنوز ؟
    - تو به آن كوچه وفاداري هنوز ؟

    واي بر تو
    واي بر تو
    از خم پشتم
    نمي بيني نشان هر خم آن كوچه را ؟
    گفته و نا گفته هاي بي قرار ديده را ؟

    - من چه ميدانم نشان كوچه را
    - آتش و خاكستر و پروانه را
    - باز هم با من بگو از گقته و نا گفته ها
    - تا بر آيد خام جانم در ديار پخته ها
    - يا مرا با خود ببر در كوچه ي پيوند خويش
    - يا دلم را شاد كن با غنچه ي لبخند خويش


    سالها پيش
    سالها پيش
    سايه ي سرو نگاري ،
    سايه ي جانم به سويي مي كشيد
    سينه خيز سايه ام را
    سوي كوي خوب رويي مي كشيد
    سر فراز از شوق سينه
    ساكت و آرام و سنگين
    سايه نيز انگار خود را
    سر به دامان نگار
    سيمگوني مي كشيد

    رفتم و رفتم
    رفتم و رفتم تمام كوچه را پيجوي او
    روي خود شستم به آب آبروي جوي او
    رنگ و رويم ، رنگ شيدايي گرفت
    راه و رسم و انگ پيدايي گرفت
    رفت پيدايي ز من
    رفتار و كردارم شكست
    روح سر گشته ز جانم پر كشيد و
    نزد دلدارم نشست

    بعد از آن
    بعد از آن ؛ آن كوچه شد خلوتگه دلدادگي
    آشناي آشناييهاي ما در سادگي
    من غريق هر نگاه آشناي او شدم
    پا به پا با هر نگاهش پا به پاي او شدم

    خشت خشت كوچه را با پرسه هاي هر شبم
    مي شمردم در رديف و دسته هاي تنگ هم
    شوق شوق خشتها آغوش تنگ كوچه بود
    هر رديف روي هم ايماگري از بوسه بود

    رفت اما
    رفت اما
    در ميان حيرت خاموش من
    از ميان حسرت آغوش من
    كاش من هم
    كاش من هم
    چون كبوتر مي نشستم بر لب بام فراق
    همچو آهويي ميان دشت آواي عراق
    يا به سنگي ميزدي بال و پرم
    يا كه صيدت ميشد اين جان و تنم

    - من هم
    - من هم
    - بي تو مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم
    - همه تن چشم شدم ، خيره به دنبال تو گشتم
    - شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم
    - شدم آن عاشق ديوانه كه بودم


    پنچشنبه 11 مهر 92


     
    Adamak-h، کوکی♥❄، мσσηღ و 16 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  3. کاربر فعال

    تاریخ عضویت:
    ‏8/11/15
    ارسال ها:
    354
    تشکر شده:
    3,497
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    مرد
    زیبای من


    بر خیز
    ای خلوت گزیده یار من
    امشب سرای سینه را
    آبی زنم ، جارو کنم

    شاید که من هم زخمه ای
    از دفتر زخم دلم را رو کنم


    بر خیز و سر بر سینه ام
    آنسان بسای امشب که من
    خوابی پر از رویا کنم

    زان دیده ي مخمور تو
    وز روی همچون حور تو
    در بسترم غوغا کنم


    بر خیز
    ای نازک خیال دلبرم
    امشب در آغوشم تو را
    با بوسه ای شیدا کنم

    آنسان مرا بنگر که من
    در حیرت چشمان تو
    گل پونه ای پیدا کنم


    برخیز
    ای زیبای من ،
    تنهاترین رویای من
    تنها بیا دنیای من

    کاینجا گریزانم من از
    پژواک چشمانی که با
    اندوه و غم
    جیحون کند فردای من


    بر خیز
    ای بانوی من
    امشب تو را تا مه برم
    اول بر آیم در بَر و آنگه برم
    گه بوسه ای بر گونه ات
    گه لب بسایم چانه ات
    این سو کشان ، آن سو کشان
    هر سو کشانم سر خوشان
    پرسی که اینک تا کجا ؟
    گویم که تا دشت رجاء

    یک دم نگاهت بر سماء
    یک دم سکوتت سوی ما
    وانگه تو در آغوش من
    نجوا کنی در گوش من :

    امشب مرا تا مه برم
    ای عشق و جان و رهبرم
    ..........
    گویا « سمن » در ماه شد
    با شبنمی همراه شد

    سه شنبه 28 مهر 94
     
    کوکی♥❄، мσσηღ، Shahab و 15 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  4. کاربر فعال

    تاریخ عضویت:
    ‏8/11/15
    ارسال ها:
    354
    تشکر شده:
    3,497
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    مرد

    سودای دل


    دل شبی با یک سبد پیمانه ها در دست خویش
    شد به بازار حریفان با سر سر مست خویش

    صد هزاران نو گل خندان به بازار عرضه بود
    هر یکی در جَست و خیز و ؛ خنده ها بر جَست خویش

    می گذشت آنسان که هر دم ؛ بر نگاهی یک نگاه !
    دل همی تیر نگاهی میکشید از شست خویش

    عشوه و غمازی و ناز و کرشمه سر گرفت
    تا کدامین عشوه گر دل را کند پا بست خویش ؟

    دل بر آورد از سبد پیمانه ها لبریز « می »
    تا بسنجد او عیار دلبران با دست خویش

    یک به یک افتان و خیزان ، میشدند از شوق « می »
    دم ببستند ، سر نهادند بر زمین پست خویش

    ناگهان آمد نگاری دلربا بر پیش دل
    کاین منم سودای دل آگه نئی از هست خویش

    شنبه دوم آبان 94
     
    Adamak-h، мσσηღ، nasrinam و 13 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  5. کاربر فعال

    تاریخ عضویت:
    ‏8/11/15
    ارسال ها:
    354
    تشکر شده:
    3,497
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    مرد
    دانه نازت کجاست ؟


    یک شب از این راه دور
    آیم و آیم چو نور
    پشت در چشم تو
    حلقه شوم همچو هور
    چشم گشایی به ناز
    همچو سلیمان به مور
    دانه کش تو منم
    تا نفس پای گور

    دانه نازت کجاست ؟
    تا بکشانم به زور
    وه که کشاکش خوش است
    بر لب خندان تور


    سینه مرمر گشا
    ره بگشایم به طور
    تا که ز سینای تو
    باز شود چشم کور
    ساقه هر ساق تو
    ساقی شبهای سور
    پر شده آغوش من
    با تن سیمین و عور
    مرده بدم پیش از این
    بی رخ مه روی نور
    زنده شدم ای صنم
    از نفس گرم صور


    4 سحرگاه پنجشنبه 14 اسفند 93
     
    мσσηღ، nasrinam، Shahab و 13 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  6. کاربر فعال

    تاریخ عضویت:
    ‏8/11/15
    ارسال ها:
    354
    تشکر شده:
    3,497
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    مرد
    پيكر تنهائي


    هر شب به تمنايي ، بازار دل آرائي
    امشب تو چه ميخواهي ، اي ديده ي سودائي


    گفتا كه در اين دريا ، جز موج چه مي بيني؟
    بشتافته بر ساحل ، در فكرت يغمائي


    ميرفت چو باراني ، سيلاب پريشاني
    از چشم گهر باري ، بر چهره ي زيبائي


    ميكرد دُر افشاني ، از جان ! به جان كاهي
    چون شمع گدازاني ، با پيكر تنهائي


    ميگشت به درگاهي ، با پا نه ! به سر گاهي
    پروانه ي جانان را ، از جان چه پروائي


    ميگفت تو فرجامي ، در عشق سر انجامي
    در ده ميم جامي ، جام مي شيدائي


    ميگشت نسيم اينجا ، با سينه ي پر آهي
    ميرفت به تنهائي ، در وادي و صحرائي


    29 تير ماه 1392







     
    کوکی♥❄، мσσηღ، m naizar و 16 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  7. کاربر فعال

    تاریخ عضویت:
    ‏8/11/15
    ارسال ها:
    354
    تشکر شده:
    3,497
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    مرد
    گاهی در امتداد گامهایم
    تا انتهای کوچه می آید
    دستهایم را میگیرد و کوچه را پهنا می بخشد
    با دستهای من
    با دستهای خود
    ............

    کوچه اینک دلگشا
    هم من و هم او رها

    سایه ها در سنگ فرش
    میزنند هر رنگ نقش

    دستشان در دست هم
    می شوند پا بست هم

    پایکوبان
    راز گویان
    با نگاه

    خیره در
    زیبایی
    چشم سیاه

    سایه ها پیچیده در اندام هم
    رفته رفته رفته اند در دام هم

    کوچه اما بی خبر
    می گشاید بال و پر

    عابری می آید از آن دورها
    سایه ها خلوت نشینان جدا

    سایه ای در پشت دیواری خزید
    سایه ی دیگر به تنهایی رسید

    رهگذر مکثی نمود
    کوچه در خلوت غنود

    یکشنبه 13 مهر 93

     
    мσσηღ، nasrinam، Shahab و 9 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  8. کاربر فعال

    تاریخ عضویت:
    ‏8/11/15
    ارسال ها:
    354
    تشکر شده:
    3,497
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    مرد
    این غزل برای تبریک تولدی سروده شد
    بدون هیچ شناختی و با خلوص دل
    به پاس غریب نوازی ایشان از بنده ( و شاید تصور من اینچنین بود )
    اما
    گویا لیاقتش را نداشت .
    همین .


    تازه اگر رسیده ام ، به جمع جاودانه ها
    عیب مکن بگویم از ، شاخه گلی نشانه ها

    ور بگشایم آن حریم ، به حرمت بهانه ای
    این غزلم تشکریست ، بهر همان بهانه ها

    لال شود زبانم ار ، ناله به لاله ای کنم
    مریم خوش رایحه را ، پیشکش است ترانه ها

    دانه مهر اگر شود ، بر دل پاک و بیکران
    شاخه به شاخه گل دهد ، مهر دل از کرانه ها

    تا نرسد به کنج دل ، مرهم قربتی به ناز
    میشکند ز هر طرف ، غربت نازکانه ها

    من که خود از دیار غم ، آمده ام به شهر جم
    شب همه شب به آسمان ، بنالم از شبانه ها

    بزمگه عروس مه ، شمس طرب سحر کند
    زانکه بزاید از سَمَر ، همدمی از فسانه ها

    این که پی دلی روی ، یا که دلی روانه ات
    دست چرا نیفکنی ؟ گردن آن روانه ها

    روزنه نگاهت ار ، جوانه زد ز شوق عشق
    جان نبری سلامت از ، چَنبَر این جوانه ها

    کاش که شبنم سحر ، به چشم « یاسمن » نبود
    که اینچنین ز کوچه ها ، کوچ کنند سمانه ها

    پ . ن = حروف اول ابیات گویای تبریک بود .

    شنبه 18 مهر 94
     
    мσσηღ، nasrinam، Shahab و 8 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  9. کاربر فعال

    تاریخ عضویت:
    ‏8/11/15
    ارسال ها:
    354
    تشکر شده:
    3,497
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    مرد
    به مناسبت نوروز و بهار

    بر سر سودای عشق ، جان به فرجام شد
    دلشدگان را بگو ، عشق به انجام شد

    در وصف بهار

    پیشینیان و متأخرین و متقدمین و معاصرین ؛ آنسان گفته اند

    که گویی هیچ کلامی برای گفتن حاضرین نمانده .
    اما حضور بهار در محضر جانها ، هرگز محظور نبوده
    و آدمی همواره محظوظ و بهره مند از طراوت طبیعت زیبای بهاری بوده
    و خواسته و ناخواسته ، پای طرب بر آستان دلرباییهای آن کوبیده .
    در ریشه ، همان که بودیم باشیم ؛ زیرا که ریشه ،
    همان اصل و اصالت و هویت ماست ؛ اما در شکوفایی شاخ و برگ جان خویش
    شکوفه های دانایی چون بر آید ، بر زیبایی قامت اندیشه ما می افزاید
    و توان ریشه و اصالت و هویت جان ما را به رخ میکشد .

    باغ گلی پر شکوه ؛ زنده از آن جان و روح
    سر زده سبزینه ها ، از نفسی پر فتوح

    زانکه یکی سر به زیر ، میزند اینجا نفیر
    هان ! شقایق منم ، داغ دل از من نگیر

    وان دگری از سپاس ، دست بر آرد چو یاس
    عطر خوشم را ببین ، هوش بَر اِنس و ناس

    سوی دگر نسترن ، خنده زند بر چمن
    رنگ و نشاطم کنون ! بر سر دشت و دمن

    جلوه کند این طرف ، جلوه گری ! چون صدف
    نرگس زیبا منم ، دیده کشانم به صف

    میدهد هر لحظه جان ، رنگ خوش ارغوان
    وه که هِزاران هَزار ، میشود آوازه خوان

    رازقی پر پری ، خنده زند چون پری
    گوهر یکدانه ام ، در صدف زرگری

    نوبت نیلوفر است ، بس که شکوه و فر است
    با طرب هر نسیم ، اوست که خنیاگر است

    این همه ریحان ببین ، رُسته ز جان زمین
    ابر و مه و آسمان ، گشته به جانش امین

    خیز که ما نیز باز ، کوک کنیم ساز و ساز
    وز طرب این بهار ، پای بکوبیم به ناز

    برگرفته از آرشیو نوشته ها : 29 اسفند 94
     
    мσσηღ، nasrinam، M!TRA و 9 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  10. کاربر فعال

    تاریخ عضویت:
    ‏8/11/15
    ارسال ها:
    354
    تشکر شده:
    3,497
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    مرد
    تاب روي سحر امروز به آذين آمد
    ديده بگشا كه زمين را به چه آئين آمد

    وصف خورشيد رخش بود و نظر بازي ما
    آسمان غرق سرور ، عرصه ي شاهين آمد

    لاله ساغر به كف و سر به گريبان از شرم
    نرگس مست سحر با مي نوشين آمد

    داده بر خندۀ شمع طربم رنگ خيال
    همچو پروانه به روياي خيالين آمد

    تار و پودي چنين دلكش و پر نقش و نگار
    پردۀ صنع فلك ، سرو نگارين آمد

    مژده ! اي خاك سترون ، مژه اي بر هم زن
    تا ببيني كه مه از بام به پايين آمد

    « بده اي خلوتي نافه گشا مژدۀ وصل
    كه ز صحراي ختن آهوي مشكين آمد »

    ارغنون جامه درانِ سر زلف سيهش
    ارغوانين شفق و دلبر سيمين آمد ‍‍

    راز بوسه ز لب تيشه ، بپرس از كوهي
    خنده بر لب به تماشاگه شيرين آمد

    كم اگر گفت « نسيم » از رخ زيباي سحر
    اين از آن شد كه به تاخير به بالين آمد

    برگرفته از آرشیو سروده ها : به مناسبت تولدی
     
    мσσηღ، m naizar، nasrinam و 7 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.