1. مهمان گرامی، جهت ارسال پست، دانلود و سایر امکانات ویژه کاربران عضو، ثبت نام کنید.
    بستن اطلاعیه

دفتر اشعار | رحیم معینی کرمانشاهی +زندگینامه

شروع موضوع توسط ♥ yakamoz ♥ ‏28/11/10 در انجمن معرفی شخصیتها، زندگینامه و کتاب

  1. کاربر ویژه

    تاریخ عضویت:
    ‏25/11/10
    ارسال ها:
    8,720
    تشکر شده:
    4,371
    امتیاز دستاورد:
    113
    حرفه:
    Telegram: vahid_yakamoz instagram: vahid_yakamoz
    عجب صبری خدا دارد
    اگر من جای او بودم
    همان یک لحظه ی اول
    که اول ظلم را میدیدم از مخلوق بی وجدان
    جهان را با همه زیبایی و زشتی
    به روی یکدگر ویرانه میکردم...

    **********

    عجب صبری خدا دارد
    اگر من جای او بودم
    که در همسایه ی صدها گرسنه چند بزمی, گرم عیش و نوش میدیدم
    نخستین نعره ی مستانه را خاموش آن دم
    بر لب پیمانه میکردم

    **********

    عجب صبری خدا دارد
    اگر من جای او بودم
    که میدیدم یکی عریان و لرزان, دیگری پوشیده از صد جامه ی رنگین
    زمین و آسمان را
    واژگون,مستان میکردم

    **********

    عجب صبری خدا دارد
    اگر من جای او بودم
    نه طاعت می پذیرفتم
    نه گوش از بهر استغفار این بیدادگرها تیز کرده
    پاره پاره در کف زاهد نمایان
    سبحه صد دانه میکردم

    **********

    عجب صبری خدا دارد
    اگر من جای او بودم
    برای خاطر تنها یکی مجنون صحرا گرد بی سامان
    هزاران لیلی ناز آفرین را کو به کو
    آواره و دیوانه میکردم

    **********

    عجب صبری خدا دارد
    اگر من جای او بودم
    به گرد شمع سوزان دل عشاق سرگردان
    سرا پای وجود بی وفا معشوق را
    پروانه میکردم

    **********

    عجب صبری خدا دارد
    اگر من جای او بودم
    به عرش کبریایی , با همه صبر خدایی
    تا که میدیدم عزیز نا به جایی ناز بر یک ناروا گردیده خواری می فروشد
    گردش این چرخ را
    وارونه, بی صبرانه میکردم


    **********

    عجب صبری خدا دارد
    اگر من جای او بودم
    که میدیدم مشوش , عارف و عامی ز برق فتنه ی این علم عالم سوز مردم کش
    به جز اندیشه ی عشق و وفا , معدوم هر فکری
    در این دنیای پر افسانه میکردم

    **********

    عجب صبری خدا دارد
    چرا من جای او باشم
    همین بهتر که او , خود جای خود بنشسته و تاب تماشای تمام زشت کاری های این مخلوق را دارد
    و گرنه من به جای او چو بودم
    یک نفس کی عادلانه سازشی
    با جاهل و فرزانه می کردم ؟
    عجب صبری خدا دارد ! عجب صبری خدا دارد !
     
    M @ H @ K از این پست تشکر کرده است.
  2. کاربر مفید

    تاریخ عضویت:
    ‏8/12/10
    ارسال ها:
    887
    تشکر شده:
    49
    امتیاز دستاورد:
    48
    پاسخ : اشعار برگزيده استاد رحيم معيني كرمانشاهي

    خانمانسوز بود آتش آهي ، گاهي
    ناله اي ميشكند پشت سپاهي ، گاهي
    گرمقدر بشود سلك سلاطين پويد
    سالك بي خبر خفته به راهي گاهي
    قصه يوسف و آن قوم چه خوش پندي بود
    به عزيزي رسد افتاده به چاهي گاهي
    هستيم سوختي از يك نظر اي اختر عشق
    آتش افروز شود برق نگاهي ، گاهي
    روشني بخش از آنم كه بسوزم چون شمع
    او سپيدي بود از بخت سياهي ، گاهي
    عجبي نيست اگر مونس يار است رقيب
    بنشيند برگل هرزه گياهي ، گاهي
    اشك در چشم فريبنده ترت مي بينم
    در دل موج ببين صورت ماهي ، گاهي
    زرد رويي نبود عيب مرانم از كوي
    جلوه بر قريه دهد خرمن كاهي ، گاهي
    دارم اميد كه با گريه دلت نرم كنم
    بهر طوفان زده سنگيست پنهاهي گاهي
     
    M @ H @ K از این پست تشکر کرده است.
  3. کاربر مفید

    تاریخ عضویت:
    ‏8/12/10
    ارسال ها:
    887
    تشکر شده:
    49
    امتیاز دستاورد:
    48
    پاسخ : اشعار برگزيده استاد رحيم معيني كرمانشاهي

    گرد باد


    چه گويم ، چها ديده ام سالها
    اسيرانه ناليده ام سالها
    كلامي پسند دلم اي دريغ
    نه گفتم نه بشنيدهام سالها
    من آن شمع خود سوز زندانيم
    كه دزدانه تابيده ام سالها
    چو ابر پريشان در كوهسار
    چه بيهوده باريده ام سالها
    در اين بو ستان در خور آتش است
    گياهي كه من چيده ام سالها
    ز بي مقصدي چون يكي گردباد
    به هر سوي گرديده ام سالها
    زلبها ي من خنده هرگز مجوي
    من اين سفره بر چيده ام سالها
     
    M @ H @ K از این پست تشکر کرده است.
  4. کاربر مفید

    تاریخ عضویت:
    ‏8/12/10
    ارسال ها:
    887
    تشکر شده:
    49
    امتیاز دستاورد:
    48
    پاسخ : اشعار برگزيده استاد رحيم معيني كرمانشاهي

    گمگشته


    بيان نامراديهاست اينهايي كه من گويم
    همان بهتر به هر جمعي رسم كمتر سخن گويم
    شب وروزم بسوز وساز بي امان طي شد
    گهي از ساختن نالم گهي از سوختن گويم
    خدا را مهلتي اي باغبان تا زين قفس گاهي
    برون آرم سر وحالي به مرغان چمن گويم
    مرا در بيستون بر خاك بسپاريد تا شبها
    غم بي همزباني را براي كوهكن گويم
    بگويم عاشقم ، بي همدمم ، ديوانه ام ، مستم
    نمي دانم كدامين حال و درد خويشتن گويم
    از آن گمگشته ي من هم ، نشاني آور اي قاصد
    كه چون يعقوب نابينا سخن با پيرهن گويم
    تو مي آيي ببالينم ، ولي آندم كه در خاكم
    خوش آمد گويمت اما ، در آغوش كفن گويم
     
    M @ H @ K از این پست تشکر کرده است.
  5. کاربر مفید

    تاریخ عضویت:
    ‏8/12/10
    ارسال ها:
    887
    تشکر شده:
    49
    امتیاز دستاورد:
    48
    پاسخ : اشعار برگزيده استاد رحيم معيني كرمانشاهي

    برگ آزادي


    من كه مشغولم بكاردل ، چه تدبيري مرا
    منكه بيزارم ز كارگل ، چه تزويري مرا
    منكه سيرابم چنين از چشمه ي جوشان عشق
    خلق اگر با من نمي جوشد ، چه تاثيري مرا
    منكه با چشم حقارت عالمي را بنگرم
    سنگ اگر بر سر بكوبندم ، چه تاثيري مرا
    خامه ي قدرت بنامم برگ آزادي نوشت
    اي اسيران زين گرامي تر، چه تقديري مرا
    نام من در زمره ي اين نامداران گو مباش
    بر سر امواج سرگردان ، چه تصويري مرا
    نش‍‍‍‍‍عيه جاويد من از باده ي شوريدگيست
    بهتر از اين مست خواهي ، با چه تخديري مرا
    من بدين ويراني دل بسته ام اميد ها
    عشق آباد ابد بادا ، چه تعميري مرا
     
    M @ H @ K از این پست تشکر کرده است.
  6. کاربر مفید

    تاریخ عضویت:
    ‏8/12/10
    ارسال ها:
    887
    تشکر شده:
    49
    امتیاز دستاورد:
    48
    پاسخ : اشعار برگزيده استاد رحيم معيني كرمانشاهي

    سوز وساز



    ميگريم و مي خندم ، ديوانه چنين بايد
    ميسوزم وميسازم ، پروانه چنين بايد
    مي كوبم ومي رقصم ، مي نالم وميخوانم
    در بزم جهان شور، مستانه چنين بايد
    من اين همه شيدايي ، دارم ز لب جامي
    در دست تو اي ساقي ، پيمانه چنين بايد
    خلقم زپي افتادند ، تا مست بگيرندم
    در صحبت بي عقلان ، فرزانه چنين بايد
    يكسو بردم عارف ، يكسو كشدم عامي
    بازيچه ي هر دستي ، طفلانه چنين بايد
    موي تو و تسبيح شيخم ، بدر از ره برد
    يا دام چنان بايد ، يا دانه چنين بايد
    بر تربت من جانا ، مستي كن ودست افشان
    خنديدن بر دنيا ، رندانه چنين بايد
     
    M @ H @ K از این پست تشکر کرده است.
  7. کاربر مفید

    تاریخ عضویت:
    ‏8/12/10
    ارسال ها:
    887
    تشکر شده:
    49
    امتیاز دستاورد:
    48
    پاسخ : اشعار برگزيده استاد رحيم معيني كرمانشاهي

    نقش رويا


    اي جهان زشتخو اينقدر زيبايي چرا
    با همه نادان نوازيهات دانايي چرا
    سنگدل تر مي شوي با مردم آشفته بخت
    مست دل بشكسته را بشكسته مينايي چرا
    حال كاين دمسردي از تو نامرادان را نصيب
    كامرانيها چو بيني گرم وگيرايي چرا
    چون غمي را پروري با صد غرور آيي برقص
    چون نشاطي آوري با نقش رويايي چرا
    با توام اشك تسكين بخش خاطر شوي من
    گاه نور و گه نقاب چشم بينايي چرا
    من ندانستم چه طرح ورنگ ونقشي داشتي
    يك شب اي شادي بخواب من نمي آيي چرا
    حافظ اكنون پيش رويم يك سخن دارد بدل
    كاي زمان ، صياد مرغان خوش آوايي چرا
    سينه مالا مال دردش را كسي مرهم نبود
    اي كس ما بي كسان غافل ز غمهايي چرا
    در غبار خدعه ها چشمي چو آيد نقش بين
    اي سكوت صبر ها خار نظر خايي چرا
    كلبه خاموشم بتاب اي قرص ماه خوش خرام
    پا بپاي اخترم پوشيده سيمايي چرا
    جرعه اي ما را علاج اي ساقي آشفته مو
    فارغ از لب تشنگان نوشيده صهبايي چرا
    شمع بزم گرم ياران سالها بودم ولي
    از من اكنون كس نمي پرسد كه تنهايي چرا
    اي كه بر من از تو رفت اين رنجهاي بي لگام
    اينزمان در سايه ديوار حاشايي چرا
    اي رفيق روز شادي ، حال غمگينان بپرس
    گشته ام ويران ويران ، غافل از مايي چرا
     
    M @ H @ K از این پست تشکر کرده است.
  8. کاربر مفید

    تاریخ عضویت:
    ‏8/12/10
    ارسال ها:
    887
    تشکر شده:
    49
    امتیاز دستاورد:
    48
    پاسخ : اشعار برگزيده استاد رحيم معيني كرمانشاهي

    تهي



    من در آن كوشش كه چون بندم دهان خويش را
    دل در اين جوشش كه بفزايد فغان خويش را
    شكوه ها هم مرهمي بر سينه ي مجروح نيست
    در دهان بايد بسوزانم زبان خويش را
    رنجها با نقش نو هر لحظه بر حيرت فزود
    از كدامين رنگ بشناسم زمان خويش را
    هر چه غم رنجم دهد در سينه جايش گرمتر
    واي من كازرده سازم ميهمان خويش را
    هر گلي افتد ز شاخي من بخاك افتم ز رنج
    با نسيمي ميدهم از كف توان خويش را
    چون شدم بي بال و پر خورشيد سوزانتر دميد
    با پر خود هم نبستم سايبان خويش را
    داغم از دشمن بدل افزون ولي ماندم تهي
    روز سختي كازمودم دوستان خويش را
    هر كه دامان پاكتر آتش بدامانتر بعمر
    امتحانها كرده ام اين امتحان خويش را
    ناله سوي عرش دارم از عذاب فرشيان
    تا چه تيري در ميان بندم كمان خويش را
    هيچ سيمايي بچشمم راستين نقشي نداشت
    پوچ ديدم چون حبابي آرمان خويش را
    چونكه سوزاندي خدايا شعله آنسانم ببخش
    تا زنم آتش زمين وآسمان خويش را
    جز غباري زين بيابان هيچ سو چشمم نديد
    زآنكه گم كردم از اول كاروان خويش را
     
    M @ H @ K از این پست تشکر کرده است.
  9. کاربر مفید

    تاریخ عضویت:
    ‏8/12/10
    ارسال ها:
    887
    تشکر شده:
    49
    امتیاز دستاورد:
    48
    پاسخ : اشعار برگزيده استاد رحيم معيني كرمانشاهي

    آب آبرو



    گر بخون دل ميسر آب وناني شد مرا
    در مقام صبر اينهم امتحاني شد مرا
    عمر از پنجه گذشت و پنجه غم بر گلو
    صبر را نازم شه صاحبقراني شد مرا
    طوطي و آينه ديدي ، شاعر وعزلت ببين
    سايه ديوار حيرت همزباني شد مرا
    هر زمان ثابت شدم در سير اين صحراي كور
    ريگ غلطاني دراي كارواني شد مرا
    تا گلي از روزن طاق قفس بويم ز باغ
    پله پله رنج ومحنت نردباني شد مرا
    در صف اين گله بودم از تواضع بره اي
    هر كه در دست آمدش چوبي شباني شد مرا
    ايكه مي جويي مكان وحال و روزم را بناز
    كوچه هر خانه بر دوشي نشاني شد مرا
    روزگارا من حريفم هرچه پا پيچم شوي
    غيرت از قيد وارستن تواني شد مرا
    من بآب آبرو سبزم، بباران گو مبار
    هر سراي دوستانم ، بوستاني شد مرا
    ايكه خود غرق سلاح جوري و ما بي سلاح
    هر دعاي نيمه شب تير وكماني شد مرا
    در من از خورشيد سوزان قيامت باك نيست
    بال عنقاي كرامت سايباني شد مرا
     
    M @ H @ K از این پست تشکر کرده است.
  10. کاربر مفید

    تاریخ عضویت:
    ‏8/12/10
    ارسال ها:
    887
    تشکر شده:
    49
    امتیاز دستاورد:
    48
    پاسخ : اشعار برگزيده استاد رحيم معيني كرمانشاهي

    خسته


    آن تويي زنده ز شبگردي و مي نوشيها
    وين منم مرده در آغوش فراموشيها
    آن تويي گوش بتحسينگر عشاق جمال
    وين منم چشم بدروازه ي خاموشيها
    آن تويي ساخته از نقش دلاويز وجود
    وين منم سوخته در آتش مدهوشيها
    آن تويي چهره بر افروخته از رنگ وهوس
    وين منم پرده نگهدار خطا پوشيها
    آن تويي گرم زبانبازي بيگانه فريب
    وين منم دوست زكف داده زكم جوشيها
    آن تويي خفته بصد ناز بر اين تخت روان
    وين منم خسته صد درد ز پر كوشيها
    آن تويي پاي به هر چشم وقدم بوست خلق
    وين منم خم شده از رنج قلمدوشيها
    تا ترا خاطر جمعي است غنيمت مي عشق
    كه نداري خبر از محنت مغشوشيها
    پاك لوحي چو بر اين خلق خوش آيند نبود
    به كجا نقش زنم اينهمه مخدوشيها
     
    M @ H @ K از این پست تشکر کرده است.