1. مهمان گرامی، جهت ارسال پست، دانلود و سایر امکانات ویژه کاربران عضو، ثبت نام کنید.
    بستن اطلاعیه

حدیث حادثه ها

شروع موضوع توسط سایه های بیداری ‏16/11/15 در انجمن نویسندگان تاپ فروم

  1. مدیر ارشد عضو کادر مدیریت ✪مدیر ارشد✪

    تاریخ عضویت:
    ‏29/7/15
    ارسال ها:
    21,272
    تشکر شده:
    98,904
    امتیاز دستاورد:
    148
    جنسیت:
    مرد
    فعلا با شما بیام بالا بعد سعی می کنم شما رو بزنم کنار و خودم جاتون رو بگیرم :))
    قبرم وصیت می کنم یه قبر دو نفره برامون بخرن :))
     
    мσσηღ و سایه های بیداری از این پست تشکر کرده اند.
  2. کاربر فعال

    تاریخ عضویت:
    ‏8/11/15
    ارسال ها:
    354
    تشکر شده:
    3,497
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    مرد
    گاهی دلمان تنگ می شود برای روزهایی که از دستشان دادیم
    و گاهی نیز برای روزهای آیندۀ رویای خویش .
    و در این میان دوست داریم یک نفر همیشه کنارمان می بود ،
    یا می بایست باشد که نیست .


    خیابان « ارم » با « او » و بی « او » ، هر چهار فصلش زیباست .
    اما با « او » گویی عطر برگ درختان و چمن و گل خیابان ،
    بهارش را دل انگیز تر
    و سایه و خنکی درختان ، تابستانش را خنک تر و دلنشین تر
    و پاییزش را ملون تر و رنگین تر
    و در زمستان ،
    فرو افتادن کپه ای برف از بالای درختی بر سر « او » ،
    خنده های گرم در زمستان سرد را در همان پیاده رو دو نفره ،
    لطافتی سرخ گونه ، بر گونه ها می بخشد
    که گویی طبیعت در همان دم به اختراعی تازه دست یافته است
    و حتی شاید چشمهای من داد بزند : یافتم یافتم ...


    قصرالدشت را پیاده گز میکنم ، و وارد قهوه خانه ای می شوم
    که چهار بار تنباکوی برازجان قلیانم را
    قهوه چی به خواست من عوض میکند ،
    بدون اینکه بگوید :
    پسرم ! تنباکوی برازجان را قلیان کشهای ماهر شیراز نیز ،
    با همان یک سر ، سر میکنند ،
    چهار تعویض سر را بر نمی تابی !
    و من غل غل غل میکشم
    و در خاطرم در پی رویای « او » .
    صورت حساب قهوه خانه را پرداخت میکنم
    و پایم را به پیاده رو نگذاشته ،
    با سر شیرجه میزنم به کف پیاده رو
    در مکافات همان چهار سر تعویض قلیان
    و چشم باز میکنم میبینم ،
    دور تا دورم را شیرازی های سیه چرده و مهربان گرفته
    و یکی می پرسد : بچۀ کجایی ؟؟؟؟؟؟؟؟
    می گویم : بی « او » ، تبریز و شاید اصفهان .
    با « او » اما ، شهر من ، چشمهای درشت شیرازی اوست .
    شهر من گمشده ، شما آن را ندیدید ؟
    آن یکی میگوید : پاشو عزیزم !
    پاشو بنشین بر روی این سکوی جلوی مغازه ،
    تا کَسی را بفرستم شَهرَت را پیدا کند بیاورد ،
    اینجا شیراز است . کجا گُمِش کردی ؟؟؟؟؟؟؟


    می گویم در کوچه پس کوچه های قصرالدشت ....


    شنبه 31 فروردین 98
     
    m naizar از این پست تشکر کرده است.
  3. کاربر فعال

    تاریخ عضویت:
    ‏8/11/15
    ارسال ها:
    354
    تشکر شده:
    3,497
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    مرد
    در فکرت و اندیشه ها ، من سرنشین زورقم
    گاهی خدا ، گه ناخدا ، اینگونه میزد او رقم

    یا پَر کشم بر آسمان ، یا پیله گردم دور خود
    پروانگی را وا نَهم ، آنجا که شمع رونقم
    شوق این دم


    متن حاضر ، در پاسخِ مطلبی در وبلاگی نگاشته شد .

    و اما بعد :

    دو داستان برایتان می نویسم .
    اگر مطلب به درازا کشید ، صبور باشید و شکیبا . لطفا .

    آن دورها ! یک روز که به خانه رسیدم ، مادر گفت : دختر همسایه آمده بود دنبالت . کار داشت . اما نگفت چی ؟ یه تُک پا برو در منزلشان ببین چکار داشت ؟ گفتم اگر کار واجب داشته باشد دوباره بر میگردد . و اینگونه شد که برای اولین بار از اجرای دستور مادر گرام سرپیچی فرمودیم . ساعتی بعد دختر همسایه در سرای ما حاضر و چهار زانو در مقابل حضرت من جلوس فرمودند . تکۀ کاغذی از آستین بر آوردند و احتمالا مادر بزرگوار چنین خیال فرمودند که روز روشن ، آن هم در مقابل چشمهای عسلی و بسیار زیبای ایشان ، نامۀ عاشقانه عرضه فرمودند . به پیر به پیغمبر که چنین نبود . بر روی آن تکه کاغذ فقط یک جمله نوشته شده بود :
    موضوع انشاء : نماز

    باقی داستان ، نگفته معلوم بود . با « بیست » هایی که در کارنامۀ انشاهای قبلی کسب فرموده بودند ، این بار نیز مکلف به نوشتن انشای ایشان بودم .

    موافقت فرمودیم
    مراجعت فرمودند .

    نماز

    به صدای اذان که از بلند گوی مسجد پخش میشد بیدار شدم . دور و بر خود را زیر نور ضعیف چراغ لامپا نگاه کردم . دو خواهر بزرگم بالای اتاق ، و این سو تر مادرم در حالی که خواهر کوچکم را زیر لحاف بغل کرده بود ، و کیپ من برادر کوچکم ، و فراتر از همه ، مادر بزرگ با همان صدای همیشگی تنفس ماهی در تُنگ آب که حاصل در آوردن دندانهای مصنوعی اش به هنگام خواب بود ، همگی در خواب عمیق بودند . و بستر خالی پدرم ....

    به سمت پنجره خیره شدم . شیشه ها همه یخ زده بود . نه از بیرون . از داخل . هیچ چیزی دیده نمیشد . و صدای باز شدن در دهلیز به حیاط . و سپس صدای پارو . شانۀ خواهر بزرگم بر لبۀ پنجره و داستان هر روز من با شانه . دندانه های شانه را روی یخ شیشه کشیدم . و صدایی شبیه باز کردن گره کاموا با دندان . چِندِش آورترین آوای جهان از نظر من . و مکرر تکرار آن صدا در اصطکاک بین شانه و شیشه . و نهایتاً شیارهایی باریک روی یخ شیشه . و عبور نگاه من از آن شیارها . نور کم رنگ فانوس در کنار حوض . و آنگاه پدر که به همت پارو به راهرویی باریک از دمِ درِ دهلیز تا حوض آب در میان انبوه برف ، بسنده کرده بود . و روی حوض با استتاری شطرنجی از چوبهای افقی و عمودی با پوششی از لحافهای کهنۀ سالهای پیشین ، تا از یخ زدن آب حوض ممانعت کند .

    پدر آستینها را بالا زد و بر دریچۀ کوچکی که برای استفاده از آب حوض که در حیطۀ پوشش بزرگ تعبیه شده بود چنگ انداخت . اما دریچه ، استقامتی نافرمانانه در مقابل زور بازوی پدر نحیف و کم جثه . و بار دیگر و باز هم زور بازو . و چندین بار تکرار مکرر و بالاخره ، رهایی دریچه از آغوش استتار بزرگ . پدر فانوس را پیش کشید . آب حوض یخ زده . یخی قطور . و پدر دست بر سنگ صیقلی تقریبا دو کیلویی که حاصل سرقت چند سال پیش مادر در یک سیزده بدر کنار ریل قطار . ضربۀ اول و ضربۀ دوم .... و ششمین ضربه شکافی در جان یخ . به اندازۀ فرو بردن یک دست و بر آوردن یک مشت آب از دل دریای کوچک خانۀ ما . و جاذبۀ سنگ سرد و پوست گرم دست پدر . انگار که دست پدر بر سنگ دوخته اند . نه . گویی دلبر و دلدار در پی رهایی نیستند . و اگر پدر بیش از این سماجت کند ، سنگ عاشق پیشه ، بیش از نیمی از پوست دستش را به تاراج خواهد برد . و ناچار سنگ و دست در آب حوض غوطه ور می شوند و سنگ ! تسلیم . رها می شود و در کنار حوض آرام میگیرد . دست پدر غسلی ارتماسی در آب و سپس صورت و دستها به نوبت و هر بار بخاری در هوا در جدال بین گرمای بدن پدر و آب یخ . مسح سر و پاها و .... زیر نور کم رنگ فانوس ، پدر هنوز بخار می کند . و آوایی دلنشین نیز : اشهد اَنَّ .... پدر می خواند آن را . و شاید دانه دانۀ برفها ، حوض منجمد ، سنگ صیقلی ، و شاید پاروی نیمه شکسته . و اصلا چرا فانوس نه ؟ همگی تسبیح می گفتند . نه خدا . پدر را . و اندیشه ای کفرگونه از من : راستی خود خدا چنین جسارتی برای ادای فریضه دارد آیا ؟ یا قانون گذاران فقط قانون می گذارند و بی عمل به آن ؟ لب زیر دندان میگزم . و پدر خداوند من ، آستین ها را فرو می نشاند . و فانوس کشان پاروی شکسته پشت درِ دهلیز و صد البته پیش از آن ، پوشش کوچک در آغوش استتار بزرگ . دریچه بر جای پیشین . صدای باز شدن درِ اتاق پذیرایی . برودتی فراتر از قطب . و پدر سجاده بر برهوت برودت می گستراند . بلند : الله و اکبر ... و باقی داستان همانگونه که هر روز . و لحظاتی بعد سکوت . سکوتی مطلق در ژرفای فریاد . فریادی بی پاسخ . همانگونه پیش از این بود و بعد از این نیز . از زیر لحاف بیرون می خزم . و تاریکی دهلیز را در آغوش میکِشم . زانو میزنم و از سوراخ کلید به تماشا می نشینم . زانو زده نشسته . مثل هر صبح . مُهر و تسبیحش زیر نور فانوس تسبیحش میکنند . اینها هم ؟ چه خداوند زیباییست پدر . دستها طاق باز روی زانوی هایش . زیر لب نجوا و با هر نجوایی تکانی در انگشتی . گوئی می شمارد کائنات را به انگشتی و خداوند نشان میدهد پدر را به فرشتگان به اشارۀ انگشتی .......

    نماز

    اتوبوس در مقابل غذا خوری . ایست کامل .
    شاگرد راننده : نیم ساعت برای شام و نماز .
    و زرنگ تر ها شتابان به سوی شام . و شاید نماز .
    طبق روال همیشگی . اول مستراح .
    فقط یک مستراح و یک روشویی ؟ عجب !!!
    با همۀ تیز پروازی ، نفر سوم در صف مستراح .
    دقایقی چند و سپس نوبت من .
    کار خاصی ندارم . کوچولو و سرپایی .
    نوبت شستن دستها و صفی طولانی .
    صف اصلا پیش نمی رود .
    از صف خارج می شوم و تماشا میکنم .
    مردی حدوداً سی ساله .
    وضو میگیرد گویا .

    تک تک انگشتان در میان مشت دست دیگر و صدای لرچ لرچ چِندِش آور . چه میکند یارو ؟ با خودم نجوا کردم . وضو میگیرد این احمق یا انگشتانش را لیف میکشد ؟

    مردی از میان صف : وضو میگیری یا غسل میکنی ؟ این چه بازی مزخزفی است که راه انداختی ؟ این همه آدم را معطل کرده ای که چه ؟ محمد گفته اینطوری وضو بگیری یا علی ؟
    پاسخ مرد : سنت پیامبر است . رسول گرامی هم اینگونه وضو می گرفت .
    و باز همان مرد معترض : نه بابا . شما به چشم خودت دیدی ؟
    پاسخ مرد : نه آقا جان . صدها روایت و حدیث داریم . به استناد همان احادیث .
    مرد معترض : واقعاً ؟ پس حتما به استناد همان صدها حدیث و روایت است که شما شیعیان به سر و پاها مسح میکشید و و آرنجها و ساعد را از بالا به پایین می شویید و سنس مذهبان از پایین به بالا و سر و پاها کامل می شویند و شما با دست باز نماز میکنید و آنان با دست بسته . رسول گرامی شما 23 سال در مقابل چشم همۀ شما وضو گرفت و نماز گذاشت و شما هرگز نگاه نکردید که مثل شما وضو میگیرد و نماز می خواند یا همانند سنی مذهبان . از بستر شبانۀ رسول خبر دارید و داستانها می سرایید در مورد رسول و زنانش . اما یک نفر نیست به ما بگوید داستان 23 سال وضو و نماز آشکار رسول در میان مردم ، چرا اینگونه در هاله ای از ابهام فرو رفته ؟ گویا راویان شِکّر سخن ، آنقدر که بستر شبانۀ پیامبر علاقه داشتند ، به وضو و نماز ایشان نه . دست از این ریاکاری مذبوحانه بردار و بگذار مردم به کارشان برسند . الان اتوبوس حرکت میکند و ما هنوز در صف تماشای شارلاتان بازی تو .

    سر و صدای بقیه و بالاخره اتمام مسخره بازی مرد .

    نماز خانه خالی . فقط همان مرد مخترع وضو . و نماز : یک دقیه و سی ثانیه . دقیقا یک دهم زمان وضو . و سپس لقمه های دو لُپی در غذا خوری . و خشنود از ادای فریضه .
    و چند نفر حیران و گیج از صدای بلند گو : مسافرین تهران اصفهان ...
    و به شام نرسیدند به دلیل اختراع یک مخترع وضو .
    و با انگشت نشان میدادند مرد را
    و خداوند نیز

    و به فرشتکان گفت : این همان بندۀ ریاکار من است ...
    .............................................................

    دختر همسایه آخر شب آمد و انشایش را گرفت .

    یک هفته بعد :
    دختر را در کوچه دیدم .
    با شوقی بی اندازه پیش آمد و گفت :
    آقای ... انشایم ( بخوانید انشای من ) در منطقه و استان اول شد . قرار شد به مسابقۀ کشوری برود . و همزمان داشت متن انشاء را از کیفش بیرون می کشید . وقتی ورقۀ انشاء را نشانم داد تعجب کردم . گفتم پس بقیۀ انشاء کو ؟ قسمت دومش را می گویم .

    گفت : آن را مسئولین حذف کردند . گفتند مناسب نیست ....

    « و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
    که چرا بزرگ مسئول ما عقل نداشت »


    پنجشنبه 28 فروردین 99