فعلا با شما بیام بالا بعد سعی می کنم شما رو بزنم کنار و خودم جاتون رو بگیرم قبرم وصیت می کنم یه قبر دو نفره برامون بخرن
گاهی دلمان تنگ می شود برای روزهایی که از دستشان دادیم و گاهی نیز برای روزهای آیندۀ رویای خویش . و در این میان دوست داریم یک نفر همیشه کنارمان می بود ، یا می بایست باشد که نیست . خیابان « ارم » با « او » و بی « او » ، هر چهار فصلش زیباست . اما با « او » گویی عطر برگ درختان و چمن و گل خیابان ، بهارش را دل انگیز تر و سایه و خنکی درختان ، تابستانش را خنک تر و دلنشین تر و پاییزش را ملون تر و رنگین تر و در زمستان ، فرو افتادن کپه ای برف از بالای درختی بر سر « او » ، خنده های گرم در زمستان سرد را در همان پیاده رو دو نفره ، لطافتی سرخ گونه ، بر گونه ها می بخشد که گویی طبیعت در همان دم به اختراعی تازه دست یافته است و حتی شاید چشمهای من داد بزند : یافتم یافتم ... قصرالدشت را پیاده گز میکنم ، و وارد قهوه خانه ای می شوم که چهار بار تنباکوی برازجان قلیانم را قهوه چی به خواست من عوض میکند ، بدون اینکه بگوید : پسرم ! تنباکوی برازجان را قلیان کشهای ماهر شیراز نیز ، با همان یک سر ، سر میکنند ، چهار تعویض سر را بر نمی تابی ! و من غل غل غل میکشم و در خاطرم در پی رویای « او » . صورت حساب قهوه خانه را پرداخت میکنم و پایم را به پیاده رو نگذاشته ، با سر شیرجه میزنم به کف پیاده رو در مکافات همان چهار سر تعویض قلیان و چشم باز میکنم میبینم ، دور تا دورم را شیرازی های سیه چرده و مهربان گرفته و یکی می پرسد : بچۀ کجایی ؟؟؟؟؟؟؟؟ می گویم : بی « او » ، تبریز و شاید اصفهان . با « او » اما ، شهر من ، چشمهای درشت شیرازی اوست . شهر من گمشده ، شما آن را ندیدید ؟ آن یکی میگوید : پاشو عزیزم ! پاشو بنشین بر روی این سکوی جلوی مغازه ، تا کَسی را بفرستم شَهرَت را پیدا کند بیاورد ، اینجا شیراز است . کجا گُمِش کردی ؟؟؟؟؟؟؟ می گویم در کوچه پس کوچه های قصرالدشت .... شنبه 31 فروردین 98
در فکرت و اندیشه ها ، من سرنشین زورقم گاهی خدا ، گه ناخدا ، اینگونه میزد او رقم یا پَر کشم بر آسمان ، یا پیله گردم دور خود پروانگی را وا نَهم ، آنجا که شمع رونقم شوق این دم متن حاضر ، در پاسخِ مطلبی در وبلاگی نگاشته شد . و اما بعد : دو داستان برایتان می نویسم . اگر مطلب به درازا کشید ، صبور باشید و شکیبا . لطفا . آن دورها ! یک روز که به خانه رسیدم ، مادر گفت : دختر همسایه آمده بود دنبالت . کار داشت . اما نگفت چی ؟ یه تُک پا برو در منزلشان ببین چکار داشت ؟ گفتم اگر کار واجب داشته باشد دوباره بر میگردد . و اینگونه شد که برای اولین بار از اجرای دستور مادر گرام سرپیچی فرمودیم . ساعتی بعد دختر همسایه در سرای ما حاضر و چهار زانو در مقابل حضرت من جلوس فرمودند . تکۀ کاغذی از آستین بر آوردند و احتمالا مادر بزرگوار چنین خیال فرمودند که روز روشن ، آن هم در مقابل چشمهای عسلی و بسیار زیبای ایشان ، نامۀ عاشقانه عرضه فرمودند . به پیر به پیغمبر که چنین نبود . بر روی آن تکه کاغذ فقط یک جمله نوشته شده بود : موضوع انشاء : نماز باقی داستان ، نگفته معلوم بود . با « بیست » هایی که در کارنامۀ انشاهای قبلی کسب فرموده بودند ، این بار نیز مکلف به نوشتن انشای ایشان بودم . موافقت فرمودیم مراجعت فرمودند . نماز به صدای اذان که از بلند گوی مسجد پخش میشد بیدار شدم . دور و بر خود را زیر نور ضعیف چراغ لامپا نگاه کردم . دو خواهر بزرگم بالای اتاق ، و این سو تر مادرم در حالی که خواهر کوچکم را زیر لحاف بغل کرده بود ، و کیپ من برادر کوچکم ، و فراتر از همه ، مادر بزرگ با همان صدای همیشگی تنفس ماهی در تُنگ آب که حاصل در آوردن دندانهای مصنوعی اش به هنگام خواب بود ، همگی در خواب عمیق بودند . و بستر خالی پدرم .... به سمت پنجره خیره شدم . شیشه ها همه یخ زده بود . نه از بیرون . از داخل . هیچ چیزی دیده نمیشد . و صدای باز شدن در دهلیز به حیاط . و سپس صدای پارو . شانۀ خواهر بزرگم بر لبۀ پنجره و داستان هر روز من با شانه . دندانه های شانه را روی یخ شیشه کشیدم . و صدایی شبیه باز کردن گره کاموا با دندان . چِندِش آورترین آوای جهان از نظر من . و مکرر تکرار آن صدا در اصطکاک بین شانه و شیشه . و نهایتاً شیارهایی باریک روی یخ شیشه . و عبور نگاه من از آن شیارها . نور کم رنگ فانوس در کنار حوض . و آنگاه پدر که به همت پارو به راهرویی باریک از دمِ درِ دهلیز تا حوض آب در میان انبوه برف ، بسنده کرده بود . و روی حوض با استتاری شطرنجی از چوبهای افقی و عمودی با پوششی از لحافهای کهنۀ سالهای پیشین ، تا از یخ زدن آب حوض ممانعت کند . پدر آستینها را بالا زد و بر دریچۀ کوچکی که برای استفاده از آب حوض که در حیطۀ پوشش بزرگ تعبیه شده بود چنگ انداخت . اما دریچه ، استقامتی نافرمانانه در مقابل زور بازوی پدر نحیف و کم جثه . و بار دیگر و باز هم زور بازو . و چندین بار تکرار مکرر و بالاخره ، رهایی دریچه از آغوش استتار بزرگ . پدر فانوس را پیش کشید . آب حوض یخ زده . یخی قطور . و پدر دست بر سنگ صیقلی تقریبا دو کیلویی که حاصل سرقت چند سال پیش مادر در یک سیزده بدر کنار ریل قطار . ضربۀ اول و ضربۀ دوم .... و ششمین ضربه شکافی در جان یخ . به اندازۀ فرو بردن یک دست و بر آوردن یک مشت آب از دل دریای کوچک خانۀ ما . و جاذبۀ سنگ سرد و پوست گرم دست پدر . انگار که دست پدر بر سنگ دوخته اند . نه . گویی دلبر و دلدار در پی رهایی نیستند . و اگر پدر بیش از این سماجت کند ، سنگ عاشق پیشه ، بیش از نیمی از پوست دستش را به تاراج خواهد برد . و ناچار سنگ و دست در آب حوض غوطه ور می شوند و سنگ ! تسلیم . رها می شود و در کنار حوض آرام میگیرد . دست پدر غسلی ارتماسی در آب و سپس صورت و دستها به نوبت و هر بار بخاری در هوا در جدال بین گرمای بدن پدر و آب یخ . مسح سر و پاها و .... زیر نور کم رنگ فانوس ، پدر هنوز بخار می کند . و آوایی دلنشین نیز : اشهد اَنَّ .... پدر می خواند آن را . و شاید دانه دانۀ برفها ، حوض منجمد ، سنگ صیقلی ، و شاید پاروی نیمه شکسته . و اصلا چرا فانوس نه ؟ همگی تسبیح می گفتند . نه خدا . پدر را . و اندیشه ای کفرگونه از من : راستی خود خدا چنین جسارتی برای ادای فریضه دارد آیا ؟ یا قانون گذاران فقط قانون می گذارند و بی عمل به آن ؟ لب زیر دندان میگزم . و پدر خداوند من ، آستین ها را فرو می نشاند . و فانوس کشان پاروی شکسته پشت درِ دهلیز و صد البته پیش از آن ، پوشش کوچک در آغوش استتار بزرگ . دریچه بر جای پیشین . صدای باز شدن درِ اتاق پذیرایی . برودتی فراتر از قطب . و پدر سجاده بر برهوت برودت می گستراند . بلند : الله و اکبر ... و باقی داستان همانگونه که هر روز . و لحظاتی بعد سکوت . سکوتی مطلق در ژرفای فریاد . فریادی بی پاسخ . همانگونه پیش از این بود و بعد از این نیز . از زیر لحاف بیرون می خزم . و تاریکی دهلیز را در آغوش میکِشم . زانو میزنم و از سوراخ کلید به تماشا می نشینم . زانو زده نشسته . مثل هر صبح . مُهر و تسبیحش زیر نور فانوس تسبیحش میکنند . اینها هم ؟ چه خداوند زیباییست پدر . دستها طاق باز روی زانوی هایش . زیر لب نجوا و با هر نجوایی تکانی در انگشتی . گوئی می شمارد کائنات را به انگشتی و خداوند نشان میدهد پدر را به فرشتگان به اشارۀ انگشتی ....... نماز اتوبوس در مقابل غذا خوری . ایست کامل . شاگرد راننده : نیم ساعت برای شام و نماز . و زرنگ تر ها شتابان به سوی شام . و شاید نماز . طبق روال همیشگی . اول مستراح . فقط یک مستراح و یک روشویی ؟ عجب !!! با همۀ تیز پروازی ، نفر سوم در صف مستراح . دقایقی چند و سپس نوبت من . کار خاصی ندارم . کوچولو و سرپایی . نوبت شستن دستها و صفی طولانی . صف اصلا پیش نمی رود . از صف خارج می شوم و تماشا میکنم . مردی حدوداً سی ساله . وضو میگیرد گویا . تک تک انگشتان در میان مشت دست دیگر و صدای لرچ لرچ چِندِش آور . چه میکند یارو ؟ با خودم نجوا کردم . وضو میگیرد این احمق یا انگشتانش را لیف میکشد ؟ مردی از میان صف : وضو میگیری یا غسل میکنی ؟ این چه بازی مزخزفی است که راه انداختی ؟ این همه آدم را معطل کرده ای که چه ؟ محمد گفته اینطوری وضو بگیری یا علی ؟ پاسخ مرد : سنت پیامبر است . رسول گرامی هم اینگونه وضو می گرفت . و باز همان مرد معترض : نه بابا . شما به چشم خودت دیدی ؟ پاسخ مرد : نه آقا جان . صدها روایت و حدیث داریم . به استناد همان احادیث . مرد معترض : واقعاً ؟ پس حتما به استناد همان صدها حدیث و روایت است که شما شیعیان به سر و پاها مسح میکشید و و آرنجها و ساعد را از بالا به پایین می شویید و سنس مذهبان از پایین به بالا و سر و پاها کامل می شویند و شما با دست باز نماز میکنید و آنان با دست بسته . رسول گرامی شما 23 سال در مقابل چشم همۀ شما وضو گرفت و نماز گذاشت و شما هرگز نگاه نکردید که مثل شما وضو میگیرد و نماز می خواند یا همانند سنی مذهبان . از بستر شبانۀ رسول خبر دارید و داستانها می سرایید در مورد رسول و زنانش . اما یک نفر نیست به ما بگوید داستان 23 سال وضو و نماز آشکار رسول در میان مردم ، چرا اینگونه در هاله ای از ابهام فرو رفته ؟ گویا راویان شِکّر سخن ، آنقدر که بستر شبانۀ پیامبر علاقه داشتند ، به وضو و نماز ایشان نه . دست از این ریاکاری مذبوحانه بردار و بگذار مردم به کارشان برسند . الان اتوبوس حرکت میکند و ما هنوز در صف تماشای شارلاتان بازی تو . سر و صدای بقیه و بالاخره اتمام مسخره بازی مرد . نماز خانه خالی . فقط همان مرد مخترع وضو . و نماز : یک دقیه و سی ثانیه . دقیقا یک دهم زمان وضو . و سپس لقمه های دو لُپی در غذا خوری . و خشنود از ادای فریضه . و چند نفر حیران و گیج از صدای بلند گو : مسافرین تهران اصفهان ... و به شام نرسیدند به دلیل اختراع یک مخترع وضو . و با انگشت نشان میدادند مرد را و خداوند نیز و به فرشتکان گفت : این همان بندۀ ریاکار من است ... ............................................................. دختر همسایه آخر شب آمد و انشایش را گرفت . یک هفته بعد : دختر را در کوچه دیدم . با شوقی بی اندازه پیش آمد و گفت : آقای ... انشایم ( بخوانید انشای من ) در منطقه و استان اول شد . قرار شد به مسابقۀ کشوری برود . و همزمان داشت متن انشاء را از کیفش بیرون می کشید . وقتی ورقۀ انشاء را نشانم داد تعجب کردم . گفتم پس بقیۀ انشاء کو ؟ قسمت دومش را می گویم . گفت : آن را مسئولین حذف کردند . گفتند مناسب نیست .... « و من اندیشه کنان غرق در این پندارم که چرا بزرگ مسئول ما عقل نداشت » پنجشنبه 28 فروردین 99