1. مهمان گرامی، جهت ارسال پست، دانلود و سایر امکانات ویژه کاربران عضو، ثبت نام کنید.
    بستن اطلاعیه

اشک..

شروع موضوع توسط اشک قلم ‏6/9/15 در انجمن زمزمه های آشنا

  1. کاربر مفید

    تاریخ عضویت:
    ‏9/8/15
    ارسال ها:
    702
    تشکر شده:
    5,314
    امتیاز دستاورد:
    118
    جنسیت:
    زن
    هیچ چیزی مهم نبود اصلا
    من و بی رحمی و تو و "فعلا"
    همه این ها کنار تا بعدا
    تو که من را بلاک میکردی ...

    توی دیوار، خرد شد مشتم
    کمرم هم شکست چون پشتم
    پدرم را بدست خود کشتم
    تو که من را بلاک میکردی ...

    بعد سی سال یک گل آوردی
    بدترین آدمی و نامردی
    خب مرا هم بجا نیاوردی !!!
    تو که من را بلاک میکردی ...

    گل امّید من که پرپر شد
    گوشم از هر نصیحتی کر شد
    هر صدایی به جز تو عرعر شد
    تو که من را بلاک میکردی ...

    جسدی که ز همدگر پاشید
    مثل دیوانه ها به خود خندید
    رفتنت را به چشم خود میدید
    تو که من را بلاک میکردی ...

    کلّ اوزان شعر در هم ریخت
    استکان مرا پر از غم ریخت
    اشک از دیده مثل شبنم ریخت
    تو که من را بلاک میکردی ...

    آسمان پهنه ی فراموشی ست
    شعر گفتن چو چشمه خودجوشی ست
    در اتاقی که شمع خاموشی ست
    تو که من را بلاک میکردی ...

    داستانم درازتر از این
    جلوه های تو بازتر از این
    رد دندان و گازتر از این
    تو که من را بلاک میکردی ...

    سرِ پیچی که کم نشد سرعت
    غصه ای سی ساله اش مدّت
    در طلسم تو داشتم قدرت
    تو که من را بلاک میکردی ...

    سرد و گرمی مرا ترک داده
    قارچ سمّیِّ پر کپک داده
    درسی از جنس هر کتک داده
    تو که من را بلاک میکردی ...

    وحشتم کم نشد ز خوابیدن
    هی خودم را به خویش مالیدن
    پنجه را بر بِتُن که سائیدن
    تو که من را بلاک میکردی ...

    من همانم زنی که بیزاری
    درد کشان ، نه خواب و بیداری
    چهره ام زرد از فشار بیماری
    تو که من را بلاک میکردی ...

    قوزِ بالای قوز من بودم
    خود دریا شدی و من رود م
    هر چه را از تو بود خشنودم
    تو که من را بلاک میکردی ...

    دردهایی کشیده ام که مپرس
    ناله هایی شنیده ام که مپرس
    زجرهایی چشیده ام که مپرس
    تو که من را بلاک میکردی ...

    با پیامی مرتبا کو شعر ؟
    فرودین را رساند بر مهر
    باطلم کن بسان یک سِحر
    تو که من را بلاک میکردی ...

    ساعتم را دوصِفر میبینم
    از لبت دو بوسه می چینم
    لب توست دین و آئین م
    تو که من را بلاک میکردی ...

    در حسابان تو چو انتگرال
    حالنا سیّروا بحُسن الحال
    سینه تنگ است و درد ، مالامال
    تو که من را بلاک میکردی ...

    آخرش میدهی تو بر بادم
    بر خیالات خویش دلشادم
    دل خود را ز دست میدادم
    تو که من را بلاک میکردی ...

    چون سه شنبه رسیده بدمستم
    چشم را زین جهان دگر بستم
    از خودم وارهم به خود جَستم
    تو که من را بلاک میکردی ...

    سه شنبه ۲۵ فروردین ۹۹ ساعت ۰۰:۰۱
     
    کوکی♥❄، هبوط، DaniyaL و 2 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  2. کاربر مفید

    تاریخ عضویت:
    ‏9/8/15
    ارسال ها:
    702
    تشکر شده:
    5,314
    امتیاز دستاورد:
    118
    جنسیت:
    زن
    ذهن مسموم مرا یخ زده است
    این همه همهمه ی خاموشی
    با بغل کردن عکسی مخفی
    حرص سرگرمی و بی آغوشی

    پشت میزی که فروش است و خرید
    توی بنگاه همیشه خلوت
    با نگاه حشرآلود زند
    زل به هر دخترکی از شهوت

    صف نانواییِ صبح آن طرف و
    پیرزن بی هدف و معنایی
    دختر مانتویی پشت سرش
    طعنه می زد به همان رسوائی

    در جداسازی هم استادیم
    والدین نیز مسبّب به فراق
    حرف هم گر بزند کرده وتو
    کهنه تیغی ست که معروف به عاق!

    در قضاوت همگان صاحب سبک
    تهمت و غیبت و هر نوع دروغ
    عادّی گشته و در استعمال
    مثل کشک و کره و جرعه ی دوغ!

    حیف، خوبی کمی مانده ولی
    نفرت اما همه را پُر کرده
    عشق را سر بریدند و خون
    کوچه ها را به خدا سُر کرده

    و بهشتی که نبود لایق او
    زیر پایش انداخت آخر کار
    رفته ابلیس و گناهی انبوه
    روی دوش دگران افتد بار

    هرزگی مُهر عجیبا فوری
    قیمتش مفت و پر از جوهر شد
    مثل برچسب ز قبل آماده
    گاه از صاحب خود کمتر شد

    پیرمردی که به حرصش چسبید
    روی ویلچر قدمی هل دادم
    دست را بهر خداحافظی اش
    داد اما کَمَکی شُل دادم

    هرزه ها چشم چران تر از قبل
    دزدها پرسه زن هر ساعت
    مردها مثل زن هرجائی
    در عبادت شبهی از طاعت

    خواستم قی کنم این دوران را
    روی هر عابر بی ربط به من
    تا که دورند همه خوب سرشت
    چونکه نزدیک شوند، اهریمن

    بس که بد دیدم و رنجور شدم
    عوضی تر شدم از آدم ها
    خود من از خود من خسته تر است
    سه پِلِشتی شدن و یادم ها

    متنفر شدم از کلّ زمین
    مثل مینی که تعارف دارد
    سال ها زیر فشاری مانده
    بغض در سینه چو عارف دارد


    بالش و کلت، و شلّیک به مغز
    بهترین حالت آرامش بود
    خون قرمز به رخ انسانها
    بهترین هجمه ی آرایش بود


    جمعه ۹۹.۰۱.۲۹ ساعت ۰۰:۳۲
     
    MajiD.JD، کوکی♥❄، m naizar و یک نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  3. کاربر مفید

    تاریخ عضویت:
    ‏9/8/15
    ارسال ها:
    702
    تشکر شده:
    5,314
    امتیاز دستاورد:
    118
    جنسیت:
    زن
    خنجری توی پشت و لبخندی
    باز هی میزدی، درآوردی
    مثل سلّاخ و بی تفاوتی اش
    نه پشیمانی و نه سر دردی....

    با مقدس ترین خدای بیچاره
    می روم به جنگ این بازی
    کشف الکل نه اینکه مبهم بود
    وصف خیّام و ساقی اش رازی!

    یک شبی هم شاملو آمد
    با دو تا صندلی و یک لبخند
    رولت روسی و من و او و..
    دود سیگار و قهوه ای بی قند
    گاهی از عشق هم غزل می گفت
    با کد رمز مثل ب ا غ ا ن ی
    تا به درد کسی جز او نخورد
    یک م ه آ س ا ی چشم بارانی

    تو که بالا نشستی و رفتی
    من بیچاره توی کف ماندم
    روز گردم به شهری بی پیکر
    همه جا را به اسم تو خواندم
    شایدم باورت نشد آن روز
    غم یک لحظه ات به بادم داد
    خنده ی تو اگر چه یک لبخند
    در اَلَم نَشرَحَم به صادَم داد

    *
    توی افکارم و توی دلم...
    کلّ دنیا به جستجوی توام...
    زنده ام از وصال روی تو و...
    چون نسیم بند بوی موی توام........



    یکشنبه 98.2.1
    ساعت 19:56
     
    m naizar، MajiD.JD، کوکی♥❄ و یک نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  4. Darkness

    تاریخ عضویت:
    ‏18/3/13
    ارسال ها:
    3,398
    تشکر شده:
    19,400
    امتیاز دستاورد:
    116
    جنسیت:
    مرد
    حرفه:
    B4A
    اجازه . . . !
    اشک سه حرف ندارد ، اشک خیلی حرف دارد !
     
    حــنا، اشک قلم و نفحات از این ارسال تشکر کرده اند.
  5. کاربر ویژه ゚・*.✿کاربر فعال✿.*・゚ ~✿~

    تاریخ عضویت:
    ‏18/4/19
    ارسال ها:
    8,806
    تشکر شده:
    27,699
    امتیاز دستاورد:
    118
    جنسیت:
    مرد
    وقتیكه دلت میگیره... تنها همدمت غماته

    وقتی از كسی میرنجی كه امید اون چشاته

    وقتی تنهایی وغربت تونگاه تو میلرزه

    اشك غم روگونهء تو به چه سادگی میلغزه

    همهء سكوت شبهات پر میشه از یه ترانه

    هق هق تلخ تو سینه ات واسه گریه هات بهانه

    سكوت تلخ شباتو میشكنه یه آه پردرد

    آه سوزان وبلندی سرزده از سینه ای سرد

    دلتو شكسته اونكه باتو مهربون ترین بود

    یه بهونه واسه موندن توی غربت زمین بود

    دلتو شكسته اماهنوزم برات همونه

    بهترین ترانه هارو دل تو براش میخونه

    آره اون موقع زبونت پره از حرفه و ای كاش

    كه میشد حرفاتو راحت بزنی جلوی چشماش

    كاش میشد بفهمه دنیات بدون عشقش بی رنگه

    كاش بفهمه كه همیشه دل تو براش چه تنگه

    كاش كه مهربونیاشو دوباره باهات شریك شه

    تا كه زندگیت با حرفاش آروم وخوشگل وشیك شه

    كاش میشد براش بخونم شعر عشقمو دوباره

    كاش میشدبهش بگم باز باتو زندگیم بهاره

    تو فقط بمون كنارم با دلم تو نرم تا كن

    حساب بد خلقیامو از گلایه هات جدا كن

    بخدا منم دیوونه ام مث هر عاشق مهجور

    قول بده تنهام نذاری قول بده ازم نشی دور

    ندا
     
  6. Be weird : ) مدیر بازنشسته☕

    تاریخ عضویت:
    ‏10/9/19
    ارسال ها:
    1,814
    تشکر شده:
    13,980
    امتیاز دستاورد:
    123
    جنسیت:
    زن
    ای شادمانی یعقوب ز بازگشت یوسف،
    سری هم به ما بزن
    ...
     
  7. کاربر مفید

    تاریخ عضویت:
    ‏9/8/15
    ارسال ها:
    702
    تشکر شده:
    5,314
    امتیاز دستاورد:
    118
    جنسیت:
    زن
    تا ابد حکم مرا سیر اسارت دادی
    سیلی محکمت ای عشق مرا آبادی

    انتخابم شده سجاده ی پر نقش و نگار
    که نمازم برِ آن باشد و دوشم پر بار

    خودِ من از خودِ من دست به خود آلودن
    قتل نفسی که جهان از پی آن نابودن

    خفگی مرحله ی آخرِ هفته ست ولی
    رگ دفران زدنت چون چک و سفته ست ولی!

    کار من گشته وخیم و چه خراب افتاده
    دهن سلسله ی مرگ به آب افتاده!

    همه فرزندِ به یک باره خداحافظی ام
    قطع نسلی که شریعت کُنَدَم رافضی ام

    یک نفر نیست بگوید همه اش را به توچه؟
    فرق، پر خون شده حالا قمه اش را به توچه؟

    لخت گشتم وسط شهر شلوغی بی من!
    بی حیاتر کنم این بار دروغی بی من!

    مثل یک قوطی باروتِ ته انباری
    مثل کبریت شده ام بر تن این بیماری

    ته ظلمت، تهِ ته، چشم که می دوخته ام
    بر تن محکم تو، ... وای که می سوخته ام

    ته بن بست پر از عربده هایی ساکت
    سالن خالی و سِن، شعبده هایی ساکت

    توی آئینه چو دلقک شوم و رقص کنان
    مضحک و بی نمک و مسخره تر بود چنان!

    دستهایم به توام چنگک آویخته تر
    آبرویم وسط جوی به هم ریخته تر

    آخرش می رود از دست، همه اولادم
    که از این معرکه بس خوشدلم و دلشادم

    وسط برج شش و شنبه و شعری از نو
    باز فردا که به یکشنبه و شعری از نو

    چون مریضی که به اعصاب نمی پردازد
    "سر آزاده به اسباب نمی پردازد"

    پنجه ای نیست پریشان کند این دلخون را
    "موی ژولیده بود بالش سر مجنون را"

    مات و مبهوت که ناممکن و پرمعنا بود
    "آن که او خنده ی مستانه زدی صهبا بود"

    نوبت من که رسیده ست سه پیمانه زدند
    "قرعه ی کار به نام منِ دیوانه زدند"

    این همه جور و اهانت که توانست کشید ؟
    "آسمان بار امانت نتوانست کشید"

    لشکر چین به رَهم ساخته ای یعنی چه ؟
    "مست از خانه برون تاخته ای یعنی چه ؟"

    بعد من شعر غریبی که سزاوار بماند
    "یادگاری که در این گنبد دوّار بماند"

    در کنار بدن تو به تماما خفتن
    از درون جوهر و ذات ازلی را سُفتن

    پنج سال است که شعرم برود سمت بلا
    قیمتش بیش گرانتر ز معادن به طلا!

    مرغ عشقی شده ام بر لب این کنگره ای
    ریسمانی شده ام بیش ز سیصد گره ای

    ملکوت همه آفاق ، کدورت دیدم
    "همه ی شهر بگشتم همه صورت دیدم"

    دل من گشت خراب و پی تعمیر نبود
    "خوشتر از نقش تو در عالم تصویر نبود"

    تو که در تک روی استاد و به شوکت، شاهی
    "ظلمات است بترس از خطر گمراهی"

    صورتم از بغل اشک تو تر می گردد
    "یک نفر مانده از این قوم که بر میگردد؟؟؟؟؟؟؟"


    شنبه 99/6/15
    00:01
     
    yasamann و m naizar از این پست تشکر کرده اند.
  8. کاربر مفید

    تاریخ عضویت:
    ‏9/8/15
    ارسال ها:
    702
    تشکر شده:
    5,314
    امتیاز دستاورد:
    118
    جنسیت:
    زن
    اسم من با نشانی ام بگذار
    من همانم که خویش را کُشتم
    قرن ها کوله بار درد تو را
    می کشیدم مدام بر پشتم

    انقلابی پر از تحول ها
    توی چشمان ِ بی کسی هایم
    درد قلبی که در سکون خفت و
    حس بی حسی و لسی هایم

    چشم هایم ز خستگی بی نور
    نصف شب ها عجیب بارانی
    هر چه منت کشیدمت بس بود
    خسته از قهرهای طولانی......

    گفته بودم که نیست حالم خوب
    شوخی تلخ مضحکی جدّی
    کارد از استخوان که رد می شد
    طاقت آدمی بود حدّی ؟؟

    توی سلول بند در بندم
    نه صدایی نه صورتی نه کسی
    دسته های کلید بر کمربندت
    تو نگهبان ساکت ِ قفسی!

    پیر گشتم ز خاطراتی خیس
    می نوشتم مدام شعر خراب
    مصلحت هم نبود که رک گویم
    از تو و قفس و حشیش و شراب

    توی آئینه ها گلاویزم
    با خودم از سر نگشتن ها
    گفت قبل از تولدم در گوش
    همه ی آدم ها پلشت اند ها ؟!!!

    سرزنش میکنم وجودم را
    نحس و ننگین و بس که پژمردم
    گفته ام من به صد زبان همه جا
    از خداوند هم رکب خوردم ......

    بعد برگشتنم کسی بینی :
    دیگر این من چو من نخواهد بود
    شایدم روح آبی و تنها
    قطعا اما.. بدن نخواهد بود...


    99/7/21
    23:45
     
    yasamann و m naizar از این پست تشکر کرده اند.
  9. کاربر مفید

    تاریخ عضویت:
    ‏9/8/15
    ارسال ها:
    702
    تشکر شده:
    5,314
    امتیاز دستاورد:
    118
    جنسیت:
    زن
    یک نفر مندرس مرا هل داد
    وسط خواب های آشفته
    زندگی را به باد دادم و ته_
    -مانده اش هیچ.. شسته و رُفته!

    سرنوشتی که از رقم خوردن
    خسته بود از این شلوغی ها
    یک صد و بیست و چهار پیغمبر
    بس نبود این همه دروغی ها؟

    بعد صد سالگیت می بینم
    در پی دکتری و درمان هم
    خواب هم چاره ات نباشد چون
    خسته ای از عذاب وجدان هم

    یک زمانی امید و رویایت
    مثل کشتی به کوه جودی بود
    من، مسلمان به بستر تب و لرز
    تو پزشکی که خود یهودی بود!!

    زندگی بعد رفتنت بد شد
    یک شکست از دشمن فرضی
    مثل یک چک که باطلش کردند
    بانک ملت،،، و یا کشاورزی!

    کوچه هم گرفت رویش را
    خانه ات سیاه و سنگی بود
    زن سی ساله ای تلو می خورد
    از عرق نه، خمار و بنگی بود!

    مرغ عشق نری که زایید و
    تخت خوابم پر از شبح می شد
    با طلسمی پر از عفونت ها
    دل پوسیده ام به بند می شد

    ریزش نکبت از در و دیوار..ِ.
    جای خالی ات پر از من بود
    فیلمی از انتها به اول که،
    خبرش جشنواره ی کَن بود

    چشم هم داشتی و نمی دیدی
    قلبم از شیشه بود نازک تر
    فحش و تهمتم به بدنامی
    هرزه یا فاحشه!! از این رُک تر؟؟!!!!

    حالم از خودم بهم می خورد
    آن چنان در خودِ دل و روده
    توی تلویزیون که می دیدم
    یک نفر چون شبیه تو بوده !
    ***

    می کُشد غم، مرا ز بی رحمی
    التماسم اثر ندارد _ چون؛
    کندن خشت های سیمانی
    دست خالی... به پنجه و ناخن..........
    مثل یک مار خسته ی ِ زخمی
    دور تختم مدام می پیچم
    دور و بر نه دشمن و بی دوست
    جمع من با خودم شود؛ هیچ ام.

    99/8/4
    00:00
     
    yasamann، m naizar و Mastaneh از این ارسال تشکر کرده اند.