آرامشی که آشوب درون را پنهان میکند. واقعی نیست. تنها کتمان حقیقت است. من آرامشی را دوست دارم، که وقتی در بیداری لبخند میزنم، در خواب کابوس نبینم.
اشک گاهی حرمت دوست داشتنهای ماست، گاهی ویران کننده ی بغضها و دردهای ما هرچه هست میتواند دنیایی را اوار کند،و گاهی،دنیایی رابسازد اشک تقدس دلهایی ست که نه در پیچ هر جاده ای میشکند که در تنهایی صد ها ثانیه متزلزل می شود اشک زیباست،اشک مقدس است چونان انجیل یوحنا،چونان موسیقی پاک صدای داوود....اشک دلنشین ست...مث سخنان زردشت،و درد پنهان یک عمر علی... مث لحظات بارانی میترا...
در و دیوار هر شهر ، پر از اشکهایی است که هرگز ریخته نشده اند. پرند از قهقه هایی که هرگز سرداده نشده اند. وقرارهایی که هرگزبه انجام نرسیده اند. کوچه های هر شهر پر اند از خاطرات دستهایی که در هم گره نشده اند و آغوش های ناگشوده ای که به خلوتگاه وصل نرسیدند. با این حال از کنار زندگی که گذر کنی به شهر خودت که میرسی پیر پیر پیر که شدی تازه میفهمی که در و دیوار این زندگی چقدر زیباست.
اشک ریختن این طوری اصلا فایده ندارد. که تا توی زیرزمین مترو برایت بگویند کش از کشمش است چشمهایت دریای آب بشوند. و طرف دست و پایش را گم بکند که خدایا الان میزند زیر گریه و نکند این از آن گریه های عرعرو باشد بعد خودت هم وسط این هاگیر و واگیر اشک فکرت درگیر این هم بشود که الان باز دوباره دماغت سرخ میشود و باد میکند . و نگران ریملی باشی که تتمه اش الان دارد یک راه عبور سیاه در حد فاصل چشمها و چانه ات برای خودش باز میکند و چقدر بد قیافه میشوی اینطوری. در اخر هم یادت بیاید که هیچوقت نشده موقع گریه کردن دستمال همراهت باشد پس اب دماغ را چه کنی. اینطور اشک ریختن پر از دغدغه فایده ندارد و اصلا دل آدم خنک نمیشود. من دوست دارم مثل بچه ها وسط خیابان یا مهمانی یا هر جایی که هستم یکدفعه بلند بلند بزنم زیر گریه بی اینکه نگران چشمهایی باشم که دارند میبینندم . هرچه هم نازم را بکشند ساکت نشوم. یک نفر هم باشد که با مهربانی آب دماغم را بگیرد.
شنبه شب به چه شبی بود که بودی به برم روز یکشنبه تمام است و چنین در به درم منتظر می شوم این هفته به آخر برسد هر دقیقه به تماشای تو نزدیکترم ترسم آنست از آنروز که پیشم آیی دیر اما و ز من ات هیچ نبینی اثرم دست بر عکس تو امروز کشیدم ، که به وصل برسانیم ، ولی دور تر از چشم ترم شده بشکسته ز هجران غمت پیکر من دست بر گرده نهم، آخ..، شکستی کمرم ۶:۴۱ یکشنبه
ایستادم... و او بدون این که متوجه اندوه چشمانم بر روی قاب اندامش شود به مسیرش ادامه داد... چونان رهگذری که یک عابر غریبه را.