اگر ان ترک شیرازی به دست آرد دل ما را به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را بده ساقی می باقی که در جنّت نخواهی یافت کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلّا را فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی ست به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را من از ان حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را بدم گفتیّ و خرسندم، عفاک الله نکو گفتی جواب تلخ میزیبد لب لعل شکرخا را نصیحت گوش کن جانا که از جان دوستتر دارند جوانان سعادتمند پند پیر دانا را حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را غزل گفتیّ و دُر سفتی بیا و خوش بخوان حافظ که بر نظم تو افشاند فلک عِقد ثریّا را
عشقت آتش به دل کس نزند تا دل ماست کی بهمسجد سزد آن شمع که در خانه رواست به وفایی که نداری قسم ای ماه جبین هر جفایی که کنی بر دل ما عین وفاست اگر از ربختن خون منت خرسندی است این نه خون است بیا دست در او زن که حناست سر زلف تو ز چین مشک تر آورده به شهر از ختن مشک مخواهید حریفان که خطاست من گرفتار سیهچردهٔ شوخی شدهام که به من دشمن و با مردم بیگانه صفاست ملک الشعرا
همه عمر بر ندارم سر از این خمار مستی *** که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد *** دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن *** تو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی نظری به دوستان کن که هزار بار از آن به *** که تحیّتی نویسی و هدیّتی فرستی دل دردمند ما را که اسیر تست یارا *** به وصال مرهمی نه چو به انتظار خستی نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هیجا *** تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی برو ای فقیه دانا به خدای بخش ما را *** تو و زهد و پارسایی من و عاشقی و مستی دل هوشمند باید که به دلبری سپاری *** که چو قبلهایت باشد به از آن که خودپرستی چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد *** چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی گله از فراق یاران و جفای روزگاران *** نه طریق تست سعدی کم خویش گیر و رستی
دوست میدارم من این نالیدن دلسوز را تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را شب همه شب انتظار صبحرویی میرود کان صباحت نیست این صبح جهانافروز را وه که گر من بازبینم چهر مهرافزای او تا قیامت شکر گویم طالع پیروز را گر من از سنگ ملامت روی برپیچم زنم جان سپر کردند مردانْ ناوکِ دلدوز را کامجویان را ز ناکامی چشیدن چاره نیست بر زمستان صبر باید طالب نوروز را عاقلان خوشهچین از سر لیلی غافلند این کرامت نیست جز مجنون خرمنسوز را عاشقان دین و دنیاباز را خاصیتیست کان نباشد زاهدان مال و جاهاندوز را دیگری را در کمند آور که ما خود بندهایم ریسمان در پای حاجت نیست دستآموز را سعدیا دی رفت و فردا همچنان موجود نیست در میان این و آن فرصت شمار امروز را سعدی
یاد او کردم ز جان سد آه درد آلود خاست خوی گرمش در دلم بگذشت و از دل دود خاست چون نفس امشب فرو بردم جدا از صبح وصل کز سر بالین من آن سست پیمان زود خاست دوش در مجلس به بوی زلف او آهی زدم آتشی افتاد در مجمر که دود از عود خاست از سرود درد من در بزم او افتاد شور نی ز درد من بنالید و فغان از رود خاست وحشی بافقی
خوش آن که نگاهش به سراپای تو باشد آیینه صفت محو تماشای تو باشد صاحب نظر آن است که در صورت معنی چشم از همه بربندد و بینای تو باشد آن سحر که چشم همه را بسته به یک بار سحری است که در نرگس شهلای تو باشد آن نافه که بویش همه را خون به جگر کرد در چین سر زلف چلیپای تو باشد چون طرهی بیتاب تو آرام نگیرد هر دل که سراسیمهی سیمای تو باشد در مستی آن باده خماری ندهد دست کز چشمهی لعل طرب افزای تو باشد صد صوفی صافی به یکی جرعه کند مست هر باده که در جام ز مینای تو باشد خاک قدمش تاج سر تاجوران است مردی که سرش خاک کف پای تو باشد تو خود چه متاعی که به بازار محبت هر لحظه سری را سر سودای تو باشد من روی ندیدم به همه کشور خوبی کو خوبتر از طلعت زیبای تو باشد من بر سر آنم که گرفتار نباشم الا به بلایی که ز بالای تو باشد پیدا بود از حال پریشان فروغی کاشفتهی گیسوی سمنسای تو باشد فروغی بسطامی
نازنینم رنجش از دیوانگی هایم خطاست عشق را همواره با دیوانگی پیوند هاست شاید اینها امتحان ماست با دستور عشق ورنه هرگز رنجش معشوق را عاشق نخواست چند می گویی که از من شکوه ها داری به دل لب که بگشایم مرا هم با تو چندان ماجراست عشق را ای یار با معیار بی دردی مسنج علت عاشق طبیب من، ز علت ها جداست با غبار راه معشوق است راز آفتاب خاک پای دوست در چشمان عاشق توتیاست منزوی
◆◆◆ شاعر: علیرضا بدیع ◆◆◆ از دفتر شعر پنجرههای بیپرنده.. ◇ ◇ ◇ خاتون من! آن جا که تویی مشک ختن چیست؟ جز عطر تو در این غزل تازه ی من نیست این قصه که واگویه شده سینه به سینه افسانه ی عشق است که آوازه ی من نیست من ماهی ام اما به سرم شور نهنگ است این برکه ی بی حوصله اندازه ی من نیست شهری که منم، رو به تو آغوش گشوده است هر رهگذری در خور دروازه ی من نیست دفترچه ی آن شاعر یک لایه قبایم جز خرقه ی غم بر تن شیرازه ی من نیست دیوانه شوم یا نشوم، عشق می آید پیدا شدن ماه به خمیازه ی من نیست .. ◇ ◇ ◇
دلا نزد کسي بنشين که او از دل خبر دارد به زير آن درختي رو که او گل هاي تر دارد در اين بازار عطاران مرو هر سو چو بي کاران به دکان کسي بنشين که در دکان شکر دارد ترازو گر نداري پس تو را زو رهزند هر کس يکي قلبي بيارايد تو پنداري که زر دارد تو را بر در نشاند او به طراري که مي آيد تو منشين منتظر بر در که آن خانه دو در دارد به هر ديگي که مي جوشد مياور کاسه و منشين که هر ديگي که مي جوشد درون چيزي دگر دارد نه هر کلکي شکر دارد نه هر زيري زبر دارد نه هر چشمي نظر دارد نه هر بحري گهر دارد بنال اي بلبل دستان ازيرا ناله مستان ميان صخره و خارا اثر دارد اثر دارد بنه سر گر نمي گنجي که اندر چشمه سوزن اگر رشته نمي گنجد از آن باشد که سر دارد چراغست اين دل بيدار به زير دامنش مي دار از اين باد و هوا بگذر هوايش شور و شر دارد چو تو از باد بگذشتي مقيم چشمه اي گشتي حريف همدمي گشتي که آبي بر جگر دارد چو آبت بر جگر باشد درخت سبز را ماني که ميوه نو دهد دايم درون دل سفر دارد
چه میشد هستی ام گل بود تا از شاخه بردارم که محض لحظه ای لبخند، در دست تو بگذارم! جوانی ام، غرورم، آبرویم، آرزوهایم… تمام آنچه را که از خودم هم دوست تر دارم هر از گاهی در آیینه لبم را سیر میبوسم تو را در خویش میبینم! چنین بی مرز بیمارم! اگر از من بپرسی، عشق راز مطلق است، اما تماماً عشق تو پیداست در اجزای رفتارم! هر از گاهی که بادی میگشاید پنجره ها را به فال نیک میگیرم که میآیی به دیدارم خیالت مایه سرسبزی این عمر بن بست است شبیه پیچکی هستی که گل کردی به دیوارم فقط در لحظه هایم باش، بی دیدار، بی منّت نه اینکه آدمم؟ قدری هوا را هم سزاوارم! بگو با که، کجا، سر میگذاری تا بدانم که کجا، تنها، سری بر زانوان خویش بگذارم علی حیات بخش