کاروان آمد و دلخواه به همراهش نیست با دل این قصه نگویم که به دلخواهش نیست کاروان آمد و از یوسف من نیست خبر این چه راهیست که بیرون شدن از چاهش نیست ماه من نیست در این قافله راهش ندهید کاروان بار نبندد شب اگر ماهش نیست ماهم از آه دل سوختگان بی خبر است مگر آئینه شوق و دل آگاهش نیست تخت سلطان هنر بر افق چشم و دل است خسرو خاوری این خیمه و خرگاهش نیست خواهم اندر عقبش رفت و بیاران عزیز باری این مژده که چاهی بسر راهش نیست شهریارا عقب قافله کوی امید گو کسی رو که چو من طالع گمراهش نیست شعر از شهریار
نامدی دوش و دلم تنگ شد از تنهایی چه شود کز دلم امروز گره بگشایی ور تو آیی نشود چارهٔ تنهایی من که من از خوبش روم چون تو ز در بازآیی کاش از مادر آن ترک بپرسند که تو گر نیی از پریان از چه پری میزایی شاه بایدکه خراج شکر از وی گیرد که دکان بسته ز شرم لب او حلوایی تو بهل غالیه بر موی تو خود را ساید تو به مو غالیه اینقدر چرا میسایی چه خلافست ندانم که میان من و تست کانچه بر مهر فزایم تو به جور افزایی بعد ازین در صفت حسن تو خاموش شوم زانکه در وصف تو گشتم خجل ازگویایی درفشانی تو قاآنیم از دست ببرد آدمی در نفشاند تو مگر دریایی قاآنی
ناگهان پرده برانداختهای یعنی چه مست از خانه برون تاختهای یعنی چه زلف در دست صبا گوش به فرمان رقیب این چنین با همه درساختهای یعنی چه شاه خوبانی و منظور گدایان شدهای قدر این مرتبه نشناختهای یعنی چه نه سر زلف خود اول تو به دستم دادی بازم از پای درانداختهای یعنی چه سخنت رمز دهان گفت و کمر سر میان و از میان تیغ به ما آختهای یعنی چه هر کس از مهره مهر تو به نقشی مشغول عاقبت با همه کج باختهای یعنی چه حافظا در دل تنگت چو فرود آمد یار خانه از غیر نپرداختهای یعنی چه «ناگهان پرده برانداختهای یعنی چه؟» یکی از اشعار مشهور حافظ است که محمدرضا شجریان در یکی از کنسرتهای قدیمی با همراهی داریوش پیرنیاکان و جمشید اندلیبی اجرا کرده است.
معلمت همه شوخی و دلبری آموخت جفا و ناز و عتاب و ستمگری آموخت غلام آن لب ضحاک و چشم فتانم که کید سحر به ضحاک و سامری آموخت تو بت چرا به معلم روی که بتگر چین به چین زلف تو آید به بتگری آموخت هزار بلبل دستان سرای عاشق را بباید از تو سخن گفتن دری آموخت برفت رونق بازار آفتاب و قمر از آن که ره به دکان تو مشتری آموخت همه قبیله من عالمان دین بودند مرا معلم عشق تو شاعری آموخت مرا به شاعری آموخت روزگار آن گه که چشم مست تو دیدم که ساحری آموخت مگر دهان تو آموخت تنگی از دل من وجود من ز میان تو لاغری آموخت بلای عشق تو بنیاد زهد و بیخ ورع چنان بکند که صوفی قلندری آموخت دگر نه عزم سیاحت کند نه یاد وطن کسی که بر سر کویت مجاوری آموخت من آدمی به چنین شکل و قد و خوی و روش ندیدهام مگر این شیوه از پری آموخت به خون خلق فروبرده پنجه کاین حناست ندانمش که به قتل که شاطری آموخت چنین بگریم از این پس که مرد بتواند در آب دیده سعدی شناوری آموخت
عنایتیست خدا را به حال ما امروز که شد خجسته از آن چهره فال ما امروز شبی چو سال ببینم و گرنه نتوان گفت حکایت شب هجر چو سال ما امروز فراقنامه که دی دل به خون دیده نوشت سپردهایم به باد شمال ما امروز کجا خلاص شوند از وبال ما فردا؟ جماعتی که شکستند بال ما امروز از آن لب و رخ حاضر جواب شرط آنست که بوسه بیش نباشد سؤال ما امروز ز سیم اشک و زر چهره وجه آن بنهیم گر التفات نماید به حال ما امروز خیال را بفرستد دگر به شب جایی گرش وقوف دهند از خیال ما امروز به زلف او دهم این نیم جان که من دارم و گرنه دل ننهد بر وصال ما امروز به خواب شب مگر آن روی را توان دیدن که پیش دوست نباشد مجال ما امروز چو باد صبح کنون قابلی نمییابد که بشنود سخنی از مقال ما امروز صبا، برابر رخسار آن غزال بهشت اداکن این غزل از حسب حال ما امروز اگر کند طلب اوحدی ز لطف بگوی که: بیش ازین نکنی احتمال ما امروز اوحدی
هر که دلارام دید از دلش آرام رفت چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت یاد تو میرفت و ما عاشق و بیدل بدیم پرده برانداختی کار به اتمام رفت ماه نتابد به روز چیست که در خانه تافت سرو نروید به بام کیست که بر بام رفت مشعلهای برفروخت پرتو خورشید عشق خرمن خاصان بسوخت خانگه عام رفت عارف مجموع را در پس دیوار صبر طاقت صبرش نبود ننگ شد و نام رفت گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی حاصل عمر آن دمست باقی ایام رفت هر که هوایی نپخت یا به فراقی نسوخت آخر عمر از جهان چون برود خام رفت ما قدم از سر کنیم در طلب دوستان راه به جایی نَبُرد هر که به اَقدام رفت همت سعدی به عشق میل نکردی ولی می چو فرو شد به کام عقل به ناکام رفت سعدی
هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد دگر نصیحت مردم حکایت است به گوشم مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم من رمیده دل آن به که در سماع نیایم که گر به پای درآیم به در برند به دوشم بیا به صلح من امروز در کنار من امشب که دیده خواب نکردهست از انتظار تو دوشم مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم به زخم خورده حکایت کنم ز دست جراحت که تندرست ملامت کند چو من بخروشم مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن سخن چه فایده گفتن چو پند میننیوشم به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم به قلم مشرف الدین مصلح بن عبدالله شیرازی
روزگاریست که سودای بتان دین من است غم این کار نشاط دل غمگین من است دیدن روی تو را دیده جان بین باید وین کجا مرتبه چشم جهان بین من است یار من باش که زیب فلک و زینت دهر از مه روی تو و اشک چو پروین من است تا مرا عشق تو تعلیم سخن گفتن کرد خلق را ورد زبان مدحت و تحسین من است دولت فقر خدایا به من ارزانی دار کاین کرامت سبب حشمت و تمکین من است واعظ شحنه شناس این عظمت گو مفروش زان که منزلگه سلطان دل مسکین من است یا رب این کعبه مقصود تماشاگه کیست که مغیلان طریقش گل و نسرین من است حافظ از حشمت پرویز دگر قصه مخوان که لبش جرعه کش خسرو شیرین من است
ای فروغِ ماهِ حُسن، از روی رخشان شما آبروی خوبی از چاه زَنَخدان شما عزم دیدار تو دارد جانِ بر لب آمده باز گردد یا برآید؟ چیست فرمان شما؟ کَس به دور نرگست طرفی نبست از عافیت بِه که نفروشند مستوری به مستان شما بخت خواب آلود ما بیدار خواهد شد مگر زان که زد بر دیده آبی، روی رخشان شما با صبا همراه بفرست از رخت گل دستهای بو که بویی بشنویم از خاک بستان شما عمرتان باد و مراد ای ساقیانِ بزمِ جم گر چه جام ما نشد پُر مِی به دوران شما دل خرابی میکند، دلدار را آگه کنید زینهار ای دوستان جان من و جان شما کی دهد دست این غرض یا رب که همدستان شوندخاطر مجموع ما، زلف پریشان شما دور دار از خاک و خون دامن، چو بر ما بگذری کاندر این ره کشته بسیارند، قربان شما میکند حافظ دعایی، بشنو، آمینی بگو روزی ما باد لعل شَکَّرافشان شما ای صبا با ساکنانِ شهرِ یزد از ما بگو کای سر حق ناشناسان گوی چوگان شما گر چه دوریم از بساط قرب، همت دور نیست بندهٔ شاه شماییم و ثناخوان شما ای شَهنشاه بلند اختر، خدا را همتی تا ببوسم همچو اختر خاک ایوان شما
بیا گناه ندارد به هم نگاه کنیم و تازه داشته باشد بیا گناه کنیم نگاه و بوسه و لبخند اگر گناه بوَد بیا که نامه اعمال خود سیاه کنیم بیا به نیم نگاهی و خنده ای و لبی تمام آخرت خویش را تباه کنیم به شور و شادی و شوق و شراره تن بدهیم و بار کوه غم از شور عشق کاه کنیم و زنده زنده در آغوش هم کباب شویم و خنده به فرهنگ مرده خواه کنیم گناه ، نقطه آغاز عاشقی است، بیا که شاید از سر این نقطه عزم راه کنیم بیا بساط قرار و گل و محبت را دوباره دست به هم داده، روبراه کنیم اگربه خاطر هم عاشقانه بر خیزیم نمی رسیم به جایی که اشتباه کنیم برای سرخوشی لحظه هات هم که شده بیا گناه ندارد به هم نگاه کنیم فرامرز عرب عامری