آب بقا کجا و لب نوش او کجا؟ آتش کجا و گرمی آغوش او کجا؟ سیمین و تابناک بود روی مه ولی سیمینه مه کجا و بناگوش او کجا؟ دارد لبی که مستی جاوید میدهد مینای می کجا و لب نوش او کجا؟ خفتم بیاد یار در آغوش گل ولی آغوش گل کجا و بر و دوش او کجا؟ بی سوز عشق ساز سخن چون کند رهی؟ بانگ طرب کجا لب خاموش او کجا؟ _ رهی معیری _
در جـمـعـشان بـودم که پـنـهـانی دلـم رفت بــاور نـمـی کــردم بــه آســـانی دلـم رفت از هـم سـراغـش را رفـیـقـان می گـرفـتـنـد در وا شـد و آمــد بـه مـهـمـانی... دلم رفت رفــتــم کـنــارش ، صـحـبتـم یـادم نـیـامــد!! پـرسـیـد: شعـرت را نمی خـوانی؟ دلم رفت مـثـل مـعــلـم هـا بـه ذوقـــم آفـریـن گــفـت مــانـنــد یـک طــفــل دبـسـتــانـی دلـم رفت مــن از دیــار «مـنــزوی» ، او اهــل فـــردوس یک سیـب و یـک چـاقـوی زنجانی ؛ دلم رفت ای کاش آن شب دست در مویش نمی بـرد زلـفش که آمــــد روی پـیـشـانی دلم رفــــت ای کـاش اصـلا مـــن نمی رفــتـم کــنــارش امـا چـه سـود از ایـن پشیــمـانی دلـم رفـت دیگـر دلـم ــ رخت سفیدم ــ نـیـست در بـنـد دیـروز طـوفـان شد،چه طـوفـانی... ( )رفت کاظم بهمنی
ای ز عشقت این دل دیوانه خوش جان و دردت هر دو در یک خانه خوش گر وصال است از تو قسمم گر فراق هست هر دو بر من دیوانه خوش من چنان در عشق غرقم کز توام هم غرامت هست و هم شکرانه خوش دل بسی افسانهٔ وصل تو گفت تا که شد در خواب ازین افسانه خوش گر تو ای دل عاشقی پروانهوار از سر جان درگذر مردانه خوش نه که جان درباختن کار تو نیست جان فشاندن هست از پروانه خوش قرب سلطان جوی و پروانه مجوی روستایی باشد از پروانه خوش گر تو مرد آشنایی چون شوی از شرابی همچو آن بیگانه خوش هر که صد دریا ندارد حوصله تا ابد گردد به یک پیمانه خوش مرد این ره آن زمانی کز دو کون مفلسی باشی درین ویرانه خوش تو از آن مرغان مدان عطار را کز دو عالم آیدش یک دانه خوش عطار
عاشق نشدی زاهد، دیوانه چه میدانی در شعله نرقصیدی پروانه چه میدانی لبریز می غمها، شد ساغر جان من خندیدی و بگذشتی، پیمانه چه میدانی یک سلسله دیوانه، افسون نگاه او ای غافل از آن جادو افسانه چه میدانی من مست میِ عشقم، بس توبه که بشکستم راهم مزن ای عابد میخانه چه میدانی عاشق شو و مستی کن، ترک همه هستی کن ای بت نپرستیده بت خانه چه میدانی تو سنگ سیه بوسی، من چشم سیاهی را مقصود، یکی باشد، بیگانه چه میدانی دستار، گروگان ده، در پای بتی، جان ده اما تو ز جان، غافل جانانه چه میدانی ضایع چه کنی شب را لب، ذاکر و دل، غافل تو ره به خدا بردن مستانه چه میدانی
رفتنت رفتن جانست؛ کمی حوصله کن آتشی بر دو جهانست؛ کمی حوصله کن ماه بیرون زده؛ گاهی به تماشا بنشین عشق بی پرده عیانست؛ کمی حوصله کن چشم تو چشمهی عشقست و نگاهت چون رود رودِ عشق تو روانست؛ کمی حوصله کن خنده بر روی لبت باز قیامت کرده دلم از عشق نشانست؛ کمی حوصله کن باورم نیست که من عاشق چشمت شدهام عشق هم سرّ نهانست؛ کمی حوصله کن هر کجا پا بنهی دلبری آغاز شود مهر تو در دل و جانست؛ کمی حوصله کن
آرام بگیر امشب، ما هر دو پُر از دردیم در آتش و یخبندان، داغیم ولی سردیم داغیم، نمی فهمیم؛ تا فاجعه راهی نیست سردیم، نمی خواهیم از فاجعه برگردیم از مرهمِ یکدیگر تا زخمیِ هم بودن راهی ست که بی مقصد، با عشق سفر کردیم شعریم و نمی خوانیم، شوقیم و نمی خواهیم چشمیم و نمی بینیم، سبزیم ولی زردیم این فصلِ پریشان را برگی بزن و بگذر در متنِ شبِ بی ماه، دنبالِ چه می گردیم؟ بیداریِ رویایی، دیدی که حقیقت داشت ما خاطره هامان را از خواب نیاوردیم تردید نکن در شوق، تصمیم نگیر از خشم آرام بگیر امشب، ما هر دو پُر از دردیم
سینه ام این روزها بوی شقایق می دهد داغ از نوعی که من دیدم تو را دق می دهد او که اخمت را گرفت و خنده تقدیم تو کرد آه را می گیرد از من جاش هق هق می دهد برگ هایم ریخت بر روی زمین؛ یعنی درخت خود به مرگ خویشتن رای موافق می دهد چشمهایت یک سوال تازه می پرسد ولی چشمهایم پاسخت را مثل سابق می دهد زندگی توی قفس یا مرگ بیرون از قفس دومی چون اولی دارد مرا دق می دهد کاظم بهمنی
اگر از کوی تو بویی به من رساند باد به مژده جان و جهان را به باد خواهم داد اگرچه گرد برانگیختی ز هستی من غباری از من خاکی به دامنت مرساد تو تا به روی من ای نور دیده در بستی..... دگر جهان در شادی به روی من نگشاد خیال روی توام دیده می کند پر خون هوای زلف توام عمر می دهد بر باد نه در برابر چشمی نه غایب از نظری نه یاد می کنی از من نه می روی از یاد به جای طعنه اگر تیغ می زند دشمن ز دوست دست نداریم،هرچه بادا باد ز دست عشق تو جان را نمی برد حافظ که جان ز محنت شیرین نمی برد فرهاد
نتوانم به تو پیوستن و نی از تو گسستن نه ز بند تو رهایی نه کنار تو نشستن ای نگاه تو پناهم تو ندانی چه گناهی ست خانه را پنجره بر مرغک طوفان زده بستن تو مده پندم از این عشق که من دیر زمانی خود به جان خواستم از دام تمنای تو رستن دیدم از رشته ی جان دست گسستن بود آسان لیک مشکل بود این رشته ی مهر تو گسستن امشب اشک من آزرد و خدا را که چه ظلمی ست ساقه ی خرم گلدان نگاه تو شکستن سوی اشکم نگهت گرم خرامید و چه زیباست آهوی وحشی و در چشمه ی روشن نگرستن شفیعی کد کنی
هرکه را دور کنی دور و برت می آید از محبت چه بلاها به سرت می آید بنشینی دم در کوچه قرق خواهد شد بروی جمعیتی پشت سرت می آید تا که در دسترسی از تو همه بی خبرند تا کمی دور شوی هی خبرت می آید دل به مجنون شدن خویش در ایینه مبند صبر کن عاشق دیوانه ترت می آید من آشفته به پای تو می افتم اما موی آشفته فقط تا کمرت می آید خون من ریخت نیفتاد ولی گردن تو گردن من به مصاف تبرت می آید روز محشر هم اگر سوی جهنم بروی یک نفر ضجه زنان پشت سرت می آید