خیال روی تو در هر طریق همره ماست نسیم موی تو پیوند جان آگه ماست به رغم مدعیانی که منع عشق کنند جمال چهره تو حجت موجه ماست ببین که سیب زنخدان تو چه میگوید هزار یوسف مصری فتاده در چه ماست اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد گناه بخت پریشان و دست کوته ماست به حاجب در خلوت سرای خاص بگو فلان ز گوشه نشینان خاک درگه ماست به صورت از نظر ما اگر چه محجوب است همیشه در نظر خاطر مرفه ماست اگر به سالی حافظ دری زند بگشای که سالهاست که مشتاق روی چون مه ماست
عاشق سوخته دل زنده به جانی دگر است از جهانش چه خبر، کاو به جهانی دگر است بس که از خون دلم لاله خونین بشکفت هر کجا می نگرم لاله ستانی دگر است ای طبیب! از سر بیمار قدم باز مگیر چاره ای ساز که بیمار زمانی دگر است عافیت خواستی از من چو دل من آن نیز بر سر کوی تو بی نام و نشانی دگر است حاصل از دوست به جز درد ندارم، لیکن در دل خلق یقینم که گمانی دگر است نکته موی میان تو عجب باریک است هر سر موی بر آن نکته بیانی دگر است آفتاب ارچه ز اعیان جهان است، ولیک بر رخ خوب تو او هم نگرانی دگر است شد به بوسی ز لبت زنده جاوید جلال کز لطافت لب شیرین تو جانی دگر است به قلم سید جلال الدین عضد یزدی(قرن7و8هجری)
در جهان هیچ سینه بیغم نیست غمگساری ز کیمیا کم نیست خستگیهای سینه را نونو خاک پر کن که جای مرهم نیست دم سرد از دهان بر آه جگر بازگردان که یار همدم نیست هیچ یک خوشهٔ وفا امروز در همه کشتزار آدم نیست کشتهای نیاز خشک بماند کابرهای امید را نم نیست به نواله هزار محرم هست به گه ناله نیم محرم نیست گر بنالی به دوستی گوید هان خدا عافیت دهد، غم نیست دانی آسوده کیست در عالم؟ آنکه مقبول اهل عالم نیست هست سالی دو روز شادی خلق چون نکو بنگری همان هم نیست زانکه یک عید نیست در عالم که در او صد هزار ماتم نیست خیز خاقانیا ز خوان جهان که جهان میزبان خرم نیست به قلم افضلالدّین بدیل بن علی خاقانی شروانی(قرن۶هجری)
سحر بلبل حکایت با صبا کرد که عشق روی گل با ما چهها کرد از آن رنگ رخم خون در دل افتاد وز آن گلشن به خارم مبتلا کرد غلام همت آن نازنینم که کار خیر بی روی و ریا کرد من از بیگانگان دیگر ننالم که با من هر چه کرد آن آشنا کرد گر از سلطان طمع کردم خطا بود ور از دلبر وفا جستم جفا کرد خوشش باد آن نسیم صبحگاهی که درد شب نشینان را دوا کرد نقاب گل کشید و زلف سنبل گره بند قبای غنچه وا کرد به هر سو بلبل عاشق در افغان تنعم از میان باد صبا کرد بشارت بر به کوی می فروشان که حافظ توبه از زهد ریا کرد وفا از خواجگان شهر با من کمال دولت و دین بوالوفا کرد
سرم خوش است و به بانگ بلند میگویم که من نسیم حیات از پیاله میجویم عبوس زهد به وجه خمار ننشیند مرید خرقه دردی کشان خوش خویم شدم فسانه به سرگشتگی و ابروی دوست کشید در خم چوگان خویش چون گویم گرم نه پیر مغان در به روی بگشاید کدام در بزنم چاره از کجا جویم مکن در این چمنم سرزنش به خودرویی چنان که پرورشم میدهند میرویم تو خانقاه و خرابات در میانه مبین خدا گواه که هر جا که هست با اویم غبار راه طلب کیمیای بهروزیست غلام دولت آن خاک عنبرین بویم ز شوق نرگس مست بلندبالایی چو لاله با قدح افتاده بر لب جویم بیار می که به فتوی حافظ از دل پاک غبار زرق به فیض قدح فروشویم
تو مشغولی به حسن خود، چه غم داری ز کار ما؟ که هجرانت چه میسازد همی با روزگار ما؟ چه ساغرها تهی کردیم بر یادت: که یک ذره نه ساکن گشت سوز دل، نه کمتر شد خمار ما به هر جایی که مسکینی بیفتد دست گیرندش ولی این مردمی ها خود نباشد در دیار ما ز رویت پردهٔ دوری زمانی گر برافتادی همانا بشکفانیدی گل وصلی ز خار ما تو همچون خرمن حسنی و ما چون خوشه چینانت از آن خرمن چه کم گشتی که پر بودی کنار ما؟ ز دلبندان آن عالم دل ما هم ترا جوید که از خوبان این گیتی تو بودی اختیار ما نمیباید دل ما را بهار و باغ و گل بیتو رخ و زلف و جبینت بس گل و باغ و بهار ما ز مثل ما تهیدستان چه کار آید پسند تو؟ تو سلطانی، ز لطف خود نظر میکن به کار ما چه دلداری؟ که از هجران دل ما را بیازردی چه دمسازی؟ که از دوری بر آوردی دمار ما به قول دشمنان از ما، خطا کردی که برگشتی کزان روی این ستمکاری نبود اندر شمار ما ز هجرت گر چه ما را پر شکایتهاست در خاطر هنوزت شکرها گوییم، اگر کردی شکار ما بگو تا: اوحدی زین پس نگرید در فراق تو که گر دریا فرو بارد بنفشاند غبار ما
اگر دانی که دنیا غم نیرزدبروی دوستان خوشباش و خرم غنیمت دان اگر دانی که هر روزز عمر مانده روزی می شود کم منه دل بر سرای عمر سعدیکه بنیادش نه بنیادیست محکم برو شادی کن ای یار دل افروزچو خاکت می خورد چندین مخور غم سعدی
من بی مایه که باشم که خریدار تو باشم حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم تو مگر سایه لطفی به سر وقت من آری که من آن مایه ندارم که به مقدار تو باشم خویشتن بر تو نبندم که من از خود نپسندم که تو هرگز گل من باشی و من خار تو باشم
خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست گشاد کار من اندر کرشمههای تو بست مرا و سرو چمن را به خاک راه نشاند زمانه تا قصب نرگس قبای تو بست ز کار ما و دل غنچه صد گره بگشود نسیم گل چو دل اندر پی هوای تو بست مرا به بند تو دوران چرخ راضی کرد ولی چه سود که سررشته در رضای تو بست چو نافه بر دل مسکین من گره مفکن که عهد با سر زلف گره گشای تو بست تو خود وصال دگر بودی ای نسیم وصال خطا نگر که دل امید در وفای تو بست ز دست جور تو گفتم ز شهر خواهم رفت به خنده گفت که حافظ برو که پای تو بست
سنایی هر زمان از عشقت ای دلبر دل من خون شود قطرهها گردد ز راه دیدگان بیرون شود گر ز بی صبری بگویم راز دل با سنگ و روی روی را تن آب گردد سنگ را دل خون شود ز آتش و درد فراقت این نباشد بس عجب گر دل من چون جحیم و دیده چون جیحون شود بار اندوهان من گردون کجا داند کشید خاصه چون فریادم از بیداد بر گردون شود در غم هجران و تیمار جدایی جان من گاه چون ذوالکفل گردد گاه چون ذوالنون شود در دل از مهرت نهالی کشتهام کز آب چشم هر زمانی برگ و شاخ و بیخ او افزون شود تا تو در حسن و ملاحت همچنان لیلی شدی عاشق مسکینت ای دلبر همی مجنون شود خاک درگاه تو ای دلبر اگر گیرد هوا توتیای حور و چتر شاه سقلاطون شود ای شده ماه تمام از غایت حسن و جمال چاکر از هجران رویت «عادکالعرجون» شود آن دلی کز خلق عالم دارد امیدی به تو چون ز تو نومید گردد ماهرویا چون شود چون سنایی مدحتت گوید ز روی تهنیت لفظ اسرار الاهی در دلش معجون شود