بر سر کوی دلارام، به جان میگردم روز و شب در پی دل، گرد جهان میگردم غم دوران جهان کرد مرا پیر و چه غم بخت اگر یار شود باز جوان میگردم دیدهام طلعت زیباش که آنی دارد این چنین واله و مست از پی آن میگردم تا نسیمی سر زلف تو بیابم چو صبا شب همه شب من بیمار به جان میگردم ناوک غمزه جادو به من انداز که من پیش تیرت ز پی نام و نشان میگردم تا مگر نوش لبی چون تو به من باز خورد چون قدح گرد لب نوش لبان میگردم
نی را بزن که … گر استخوان به خاک فنا توتیا شود خوشتر که تن به خدمت ناکس دوتا شود آه از لبی که چون گره بُقچه گدا با اشتهای لقمه نوکیسه وا شود از یار جیره خوار محبت مجو که سگ با هر که استخوان دهدش آشنا شود دولت به من نداد خدا چون بنا نبود چشمم به زر بیفتد و طبعم گدا شود افتد ز دار قالی زربفت منعمان وقتی گلیم کهنه ما بوریا شود از ناف سنگ لاف بها نشنوی به قاف هرجا که خشت خانه دو نان طلا شود بلبل نصیحتی کنمت، ناز گُل مکش مشکل که بی وفا به سخن باوفا شود دل را به عشق ده که به خاکش نمی خرند از تاج اگر مرصع زرین جدا شود بر اهل سوز، ساز مخالف چه می زنی نی را بزن که محفل ما نینوا شود همچون دخیل بر در او خیمه می زنم دردی اگر به نسخه زاهد دوا شود گنجور کدخدای ولایت شود، پریش آنجا که زر به چشم خلایق خدا شود مهر ماه 1375پریش شهرضائی
مرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوست تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست واله و شیداست دایم همچو بلبل در قفس طوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوست
در باغ طبیعت بفشردیم قدم را چیدیم و گذشتیم،گل شادی و غم را نوبت به من افتاد، بگویید که دوران آرایشی از نو بکند مسند جم را در بحث دل و عشق تصرف نتوان کرد در خون کشد این مساله برهان حکم را الماس بود طعنه شنو از جگر ما بیهوده به زهرآب مده تیغ ستم را در روضه چو با این دهن تلخ بخندم بس غوطه که در زهر دهم باغ ارم را ما سجده بر سایه ی دیوار کنشتیم از بی ادبان پرس حرم گاه صنم را عرفی شیرازی
فکرش نباش مال کسی جز تو نیستم دیگر به فکر همنفسی جز تو نیستم عشق تو خواست با تو عجینم کند که کرد وقتی به عمق من برسی جز تو نیستم بعد از چقدر اینطرف و آنطرف زدن فهمیده ام که در هوسی جز تو نیستم یک آسمان اگر چه برویم گشوده است من راضیم که در قفسی جز تو نیستم حالا خیالم از تو که راحت شود عزیز دیگر به فکر هیچکسی جز تو نیستم
ای فروغ ماه حُسن از روی رخشان شما آب روی خوبی از چاه ز نخدان شما عزم دیدار تو دارد جانِ بر لب آمده باز گردد یا برآید، چیست فرمانِ شما؟ کس به دورِ نرگست طَرْفی نیست از عافیت بِهْ که نفروشند مستوری به مستان شما بختِ خواب آلودِ ما بیدار خواهد شد مگر زانکه زد بر دیده آبی روی رخشانِ شما با صبا همراه بفرست از رُخَت گلدسته ای بو که بویی بشنویم از خاک بستانِ شما دل خرابی می کند دلدار را آگه کنید زینهار ای دوستان جان من و جان شما کی دهد دست این غرض یا رب که همدستان شوند خاطر مجموع ما زلف پریشان شما دور دار از خاک و خون، دامن چو بر ما بگذری کاندر این ره کشته بسیارند قربان شما می کند حافظ دعایی بشنو آمینی بگو: روزی ما باد لعل شکر افشان شما
دل خوشم با غزلی تازه همینم کافی است تو مرا باز رساندی به یقینم کافیست قانعم بیشتر از این چه بخواهم از تو گاه گاهی که کنارت بنشینم کافیست گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم گاهی از دور تو را خوب ببینم کافیست من همین قدر که با حال و هوایت گهگاه برگی از باغچه ی شعر بچینم کافیست فکر کردن به تو یعنی غزلی شورانگیز که همین شوق مرا خوبترینم کافیست
ای خوشا روزا که ما معشوق را مهمان کنیم دیده از روی نگارینش نگارستان کنیم گر ز داغ هجر او دردی است در دلهای ما ز آفتاب روی او آن درد را درمان کنیم چون به دست ما سپارد زلف مشک افشان خویش پیش مشک افشان او شاید که جان قربان کنیم آن سر زلفش که بازی می کند از باد عشق میل دارد تا که ما دل را در او پیچان کنیم او به آزار دل ما هر چه خواهد آن کند ما به فرمان دل او هر چه گوید آن کنیم این کنیم و صد چنین و منتش بر جان ماست جان و دل خدمت دهیم و خدمت سلطان کنیم آفتاب رحمتش در خاک ما درتافتهست ذرههای خاک خود را پیش او رقصان کنیم ذرههای تیره را در نور او روشن کنیم چشمهای خیره را در روی او تابان کنیم چوب خشک جسم ما را کو به مانند عصاست در کف موسی عشقش معجز ثعبان کنیم گر عجبهای جهان حیران شود در ما رواست کاین چنین فرعون را ما موسی عمران کنیم نیمهای گفتیم و باقی نیم کاران بو برند یا برای روز پنهان نیمه را پنهان کنیم
اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است اکسیر من نه این که مرا شعر تازه نیست من از تو می نویسم و این کیمیا کم است سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست درشعر من حقیقت یک ماجرا کم است تا این غرل شبیه غزل های من شود چیزی شبیه عطر حضور شما کم است
بی مهر رخت روز مرا نور نماندست وز عمر مرا جز شب دیجور نماندست هنگام وداع تو ز بس گریه که کردم دور از رخ تو چشم مرا نور نماندست میرفت خیال تو ز چشم من و میگفت هیهات از این گوشه که معمور نماندست وصل تو اجل را ز سرم دور همیداشت از دولت هجر تو کنون دور نماندست نزدیک شد آن دم که رقیب تو بگوید دور از رخت این خسته رنجور نماندست صبر است مرا چاره هجران تو لیکن چون صبر توان کرد که مقدور نماندست در هجر تو گر چشم مرا آب روان است گو خون جگر ریز که معذور نماندست حافظ ز غم از گریه نپرداخت به خنده ماتم زده را داعیه سور نماندست